کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

بلاگفا...

دوستان عزیزی که در بلاگفا وبلاگ دارید ... 

من نمیتونم بهتون سر بزنم چون بلاگفا برا من اصلا باز نمیشه

از این بابت بلاگفا باید از من عذر خواهی کنه 

هر وقت درست شد میام به همتون سر میزنم

تولدت مبارک

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤ 

یک سال است که این خانه مجازی بنا شده و امروز سالروز تولدش است... 

 دوستانی بودند که از همان ابتدا همراهیم کردند و دردهایم را خواندند... 

و دوستانی که به تازگی اینجا را میخوانند... 

از همه شما ممنون و سپاسگزارم... 

امید که این خانه بتواند پاسخگوی محبتهای شما عزیزان باشد... 

 ❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

وبلاگ عزیزم تولدت مباااااااااااااااااااااااااااااااااااارک 

  

 شکلکهای جالب آروین  

 

 

اینم کیک تولد که تازه تازست بفرمایید 

 نایت اسکین

 

 این گل تقدیم به همه شما دوستان   

 

 

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

 

عمه می شویییییییییییییییییم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چقدر دین مظلوم است...

داشتم به پستهای قبلم یه نگاهی می نداختم... 

چشمم به این پست افتاد...گفتم دوباره آپش کنم...   

 

ممنون از نگاهتان... 

 

 

سال ۸۵ وارد حوزه علمیه شدم...اون موقع دلایل زیادی برای خودم داشتم...اینکه در تربیت فرزندانم موفق باشم و از وارد شدن در هیاهوی کمرنگ شدن دین درجامعه امروز دور باشم... 

اون زمان فکر می کردم اگر وارد حوزه بشم خود به خود همه این اتفاقات میفته...یعنی ایمانم قوی میشه...حجابم کامل میشه...رفتارم با مردم خوب میشه... 

ولی کم کم متوجه شدم ذات شخص باید خوب باشه...هرچی توی حوزه درس بخونی اطلاعاتت بیشتر میشه و خودت باید تشخیص بدی که راه درست کدومه...حوزه بستر مناسب رو فراهم میکنه و در اون آموزه های دینی رو فرا میگیری...اگر خودت تلاش کنی به اون درجه از ایمان میرسی...وقتی گوش شنوا نداشته باشی و چشم بینا هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه در تو اثر بزاره ...خودسازیه که باعث میشه اون اشعه های نوری که در حوزه وجود داره شامل حالت بشه...حوزه علمیه بهترین مکان برای خودسازی هست اما باید تلاشگرش خودت باشی نه اساتید محترم و محترمه حوزه...اونها فقط راه رو به ما نشون میدن و این ما هستیم که انتخاب میکنیم...خیلی مسئولیت سنگینیه...تو جامعه هرکسی خطایی ازش سر بزنه به پای دین نمی نویسن ولی خدایی نکرده اگر یک روحانی یا طلبه اشتباهی کنه به پای دین نوشته میشه...بعضی از مردم بی دینیشونو با بد اجرا کردن آموزه های دینی توسط بعضی روحانی نماها توجیه می کنن و خودشونو تبرئه...قبول این واقعیت که عامل دین خیلی در سرنوشت دین تاثیر داره مهمه...ولی مردم عادت کردن دین رو با عواملش بسنجند نه عوامل رو با دین و این یک فاجعست...فاجعه ایی که آثار مخرب و زیانبارشو در جامعه مشاهده می کنیم...ای کاش عامل خوبی برای دین باشیم تا اون عده از سودجوها که دین رو سلب آسایش خودشون می دونن بی ایمانیشونو توجیه نکنن... 

 

الهی از تو می خواهم که اعمالم را در ترازوی عدلت نریزی که خود میدانی هیچ ندارم.... 

 

آمین یا رب العالمین... 

تشییع شهدای کربلا

امروز خیلی اتفاقی رفتیم بیرون... 

شهر خیلی شلوغ بود...راه ها بسته ... 

من و حنانه بودیم...از سربازی پرسیدم چی شده؟ 

گفت:تشییع پیکر شهدایی که در راه بازگشت از سامرا به شهادت رسیدن هست... 

نمیدونم بگم دعوت...سعادت...اتفاق...شانس... 

هر چی بود خیلی خوشحالم که در تشییع اونها شرکت کردم... 

انسانهایی که حتما حتما انتخاب شده بودن... 

در بین شهدا یک زن و شوهر بودن ...با هم شهید شده بودن... 

خیلی ناراحت شدم...برا بچه هاشون که یکباره پدر و مادرشون رو از دست دادند... 

ولی خوش به سعادتشون... 

حتما خیلی عاشق بودن که با هم رفتن...  

روحانی و مداح کاروان هم به فیض شهادت نائل اومدن... 

انشاالله که امشب میهمان ائمه و پیامبر و حضرت زهرا س هستند...  

 برای شادی روحشون صلوات 

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

پدر

دیروز رفتم مغازه بجای روز پدر برای مادرم هدیه ای بخرم که هم پدر بود و هم مادر... 

صاحب مغازه گفت برای پدرتان چیزی نمی خواهید؟ 

گفتم پدرم کم توقع است...به فاتحه ای قانع و به قرائت قرآنی بسنده می کند... 

 

پدرم روزت مبارک و اشکهای امروزم در نبودنت تقدیم تو باد تویی که روحت همواره حامیم در تمام زندگی بوده و دعایت بدرقه راهم...  

 

پدرم هنوز هم بعد از ۲۶ سال وقتی یادت می افتم اشک در چشمانم حلقه می زند و واژه ها را برایم تار می کند... 

 

پدرم من امروز در نبودنت بر دستان مادرم بوسه می زنم و عطر وجود تو را از  او می طلبم... 

 

پدرم روحت شاد و یادت گرامی باد... 

 

 

این حدیث دل بود تصنیف نیست ...شیعه در محشر بلا تکلیف نیست...شیعه راهش در مسیر اولیاست... شیعه مولایش علی مرتضی است . 

 

عید تولد فخرالبشر شاه ولایت علی مرتضی و روز مرد (پدر) بر همه شما دوستان مبارک باد

سفرنامه عتبات (قسمت آخر)

نمیدونم چرا این روزا نوشتنم نمیاد... 

تصمیم گرفتم خلاصه سفر رو تو همین پست بزارم و جمش کنم... 

شب آخر تو نجف یه حس غریبی بود...حس جدا شدن...کنده شدن...ولی چاره ای نبود...صبح زود به سمت کربلا حرکت کردیم...برای نماز ظهر به مرقد طفلان مسلم در نزدیکی کربلا رسیدیم...برای اولین بار بود میرفتم ...خیلی حس عجیبی بود...یه آرامش خاصی داشت...میتونم به جرات بگم هیچ وقت این حس رو نداشتم...اینقدر آروم بودم که انگار تو این دنیا نیستم...بعد از زیارت و نماز به سمت کربلا حرکت کردیم...ساعت یک ونیم رسیدیم هتل...هتل ما تا حرم حضرت ابوالفضل یه یه ربعی راه بود...ولی خیلی بهتر از هتل نجف بود...یک آقای اهوازی مهربون مدیر هتل بود...خیلی مرد خوبی بود...میگفت افتخارم اینه که به زوار خدمت کنم...تو اون مدت که اونجا بودیم خیلی محبت میکرد ...شب جمعه تو حرم امام حسین هر کی رفته میدونه چی میگم...هر کسی هم نرفته انشاالله قسمتش بشه...درسته خیییییییییییییییییییلی شلوغه ولی حال و هواشم فرق میکنه...تو اون دو سه روزی که کربلا بودیم هر وقت به نیت حرم امام حسین حرکت میکردیم سر از حرم حضرت عباس در میاوردیم...مثلا اونقدر ایست بازرسیها شلوغ بود که اگر میخواستیم به جماعت برسیم باید میرفتیم حرم حضرت عباس که نزدیک ما بود...یا از باغ امام جعفر صادق که برگشتیم بریم حرم امام حسین از کنار حرم حضرت عباس سر در میاوردیم...دیگه برا رفتن به حرم امام حسین ع تشنه تشنه میشدیم...قربون هر دوشون برم ...رفتن به قتلگاه و خیمه گاه و تله زینبیه جرات میخواست...تصور روزی که اونجا محشر به پا شد...خیمه هایی که آتش گرفت...زن و بچه هایی که فرار می کردن...حضرت زینب که از تله زینبیه به قتلگاه نگاه میکرد که برادرشو سر میبرن...فقط تصور این اتفاقات آدم رو خون به جگر میکنه...حرم همیشه شلوغ بود...بیشتر عربها بودن...ایستهای بازرسی که کم کم نیم ساعت طول میکشید...البته فقط یکیش...سه تا ایست بازرسی بود...فکر کنید مثلا ۱۰۰ تا عرب بود ۵ تا ایرانی...حتی راه رفتن هم در شهر سخت بود...از بس شلوغ بود...ولی صبح آخری که برای وداع رفتیم ...همونجا گفتم قربونت برم امام حسین که این صبح آخری یه حال اساسی به ما دادی...از بس خوب شده بود...خلوت شده بود...دیگه تو ایست بازرسیا معطل نمی شدیم...بیشتر عربها رفته بودن و شهر خلوت تر شده بود...اون روز صبح یه دل سیر زیارت کردیم ...خیلی خوب بود...بعد هم عازم سامرا و کاظمین شدیم...اولین بار بود میرفتم سامرا...خیلی خوشحال بودم...ساعت ۲ رسیدیم ...نماز ظهر رو خوندیم و رفتیم زیارت...دو امام عزیزمون...امام هادی ع و امام حسن عسگری ع به همراه حکیمه خاتون عمه امام زمان ع و نرجس خاتون مادر بزرگوار امام زمان ع مرقد مطهرشون یک جا و در داخل یک ضریح بزرگ بود...البته در حال بازسازی ...بعد از زیارت به سرداب امام زمان رفتیم...جایی که محل غیبت امام زمانه...انشاالله قسمتتون بشه و اون حس و حال رو درک کنید...خیلی نفسم تنگ اومده بود...بغض داشتم ولی نمیتونستم گریه کنم...احساس خفگی می کردم ...ولی بالاخره ترکید و یه دل سیر زار زدم...بعد از وداع با امامان عزیزمون راهی کاظمین شدیم...ساعت ۸ شب رسیدیم...شب اول ایام فاطمیه بود...مردم مراسم گرفته بودند و دسته روی در خیابونها بود...تا ۹ و نیم وقت داشتیم بریم زیارت...مرقد مطهر دو امام عزیزمون امام موسی کاظم ع و امام جواد فرزند بزرگوار امام رضا ع اونجاست ...خییییییییییییییییلی قشنگ و با صفا درست کردن صحن رو ...قبلا رفته بودیم در حال تعمیرات بود...اونقدر باصفاست که دلت نمی خواد از حیاطش بیرون بیای...قبل از رفتن به حرم مداح کاروانمون مرثیه خوند و حسابی حالمون رو سرجاش آورد...بعدم رفتیم نماز و زیارت...هتل ما بغداد بود...برا همین نمیتونستیم زیاد بمونیم...وداع کردیم و پایان زیارت...زیارتهایی که هیچ وقت یادمون نمیره...لحظه به لحظشو...ساعت ۱۱ونیم رسیدیم هتل...بعد از صرف شام به اتاقهامون رفتیم و در انتظار صبحی که باید این کشور رو ترک کنیم با کوله باری از خاطره و دلتنگی... 

امیدوارم قسمت همه شما دوستان بشه و برای من حقیر هم دعا بفرمایید... 

 

 

والسلام... 

یا حق...

هم اکنون نیازمند یاری گرمتان هستیم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدایا...

خدایا ...  

 میبینی چقدر راحت توبه می شکنم؟! 

 چگونه می توانی دست بر شانه هایم بگذاری و بگویی دوباره شروع کن... 

 و چقدر احمقم من... 

 دوباره همان راه رفته را می روم و تو....

سفرنامه عتبات(۳)

چهارشنبه 30 اسفند 1391

بعد از صرف صبحانه ساعت حدودا 7 صبح بود که به سمت مسجد سهله حرکت کردیم...بعد از رسیدن به مسجد با چیز جالبی روبرو شدیم...یک خانه بزرگ که قبلا آنجا نبود...خانه که چه عرض کنم یک کاخ یا قصر بگویم بهتر است...البته به علت بنایی دور تا دور آن بسته بود و فقط نمایی آجری از بلند ترین نقطه آن به چشم می خورد...این خانه متعلق به امام زمان (عج) بود...گویا این خانه را برای زندگی امام زمان (عج) بعد از ظهور ایشان می ساختند...همانگونه که می دانیدبعد از ظهور امام عزیزمان محل حکومت ایشان مسجد کوفه و محل زندگیشا ن مسجد سهله است...نمی دانم امام زمان (عج) در آن قصر سکنی خواهند گزید یا نه؟!...خلاصه که اعمالمان را انجام دادیم...سپس به سمت مزار کمیل بن زیاد  حرکت کردیم ...یک زیارت مختصر و سپس به سمت مسجد حنانه رفتیم...نمی دانید حنانه چه ذوقی می کرد که هم نام این مسجد است...با ژست های مختلف کنار این مسجد عکس گرفت...و تاکید داشت نام مسجد هم در عکسها باشد...ساعت 11 به هتل بازگشتیم... به علت تحویل سال آن روز ناهار را بسیار زودتر آورده بودند...مادر شوهرم که ناهار نخورده به حرم رفت...ولی من به خاطر بچه ها دیرتر حرکت کردم...ساعت 12 بود که به سمت حرم راه افتادیم تا لحظه تحویل سال را در کنار امیرالمونین ع باشیم...ورودی حرم بسیار شلوغ بود...ساعت 1ونیم بود که وارد حرم شدیم...نماز جماعت تمام شده بود...لحظه تحویل سال به وقت نجف ساعت 2 بود...بعد از کمی گشتن مادر شوهرم را پیدا کردم...و بعد از دقایقی همسرم را...خلاصه که به هر سختی بود خودمان را به او رساندیم تا در کنار هم دعای تحویل سال را بخوانیم...ابتدا من و حنانه نمازمان را خواندیم و با جمعیت همراه شدیم...دعای توسل از بلندگوها پخش می شد...سپس دعای یا مقلب القلوب والابصار بود که حرم را پر کرده بود...جمعیت همه رو به حرم مولا ایستاده بودند...دستها را به سمت آسمان گرفتیم...همه باهم دعای فرج را خواندیم...وشروع سال 1392... بعد از تحویل سال همه به هم تبریک می گفتند...سپس زیارت امین الله خوانده شد ...حال هوایمان را زیباتر کرده بود...تا 3 در حرم بودیم و سپس  به همراه همسر ،پدر شوهر ، مادرشوهر و بچه ها به وادی السلام رفتیم...ابتدا نزدحضرات هود و صالح رفته عرض ادب نموده و به مزار آیت الله قاضی رفتیم...من و مادر شوهرم و حنانه دوباره به حرم برگشتیم اما پدر شوهر و همسرم و امیر محمد به هتل بازگشتند تا کمی استراحت کنند...مادر شوهرم از من خواست تا او را نزد سید مصطفی خمینی فرزند امام خمینی ببرم...البته من همان صبح با همسرم رفته بودم...واقعا سید مصطفی انسان بزرگی بود که این سعادت نصیبش شد که در جوار امیرالمومنین به خاک سپرده شود...کمی آنجا ماندیم...حال خوبی بود...نماز مغرب و عشا را در حرم خواندیم و با امام عزیزمان وداع کردیم تا صبح زود عازم کربلا شویم...آنقدر زود تمام شد که باورم نمی شد...هنوز هم حسرت به دل ماندم که چرا آنگونه که باید نتوانستم استفاده کنم...این خستگی لعنتی تا آخر سفرمان در نجف همراهیمان کرد...به همین علت نمی توانستیم مدت بیشتری را در حرم بمانیم... به هتل بازگشتیم و وسایلمان را تحویل دادیم تا آخرین شب نجف را به صبح برسانیم...

ادامه دارد....

پی نوشت: از شما دوستان عزیز معذرت می خواهم که متنها طولانی می شود و شایدخواندنش از حوصله شما خارج باشد....ولی می خواهم حال و هوای این سفر را برایتان به تصویر بکشم...

یا علی ....

سفرنامه عتبات (۲)

 سه شنبه ۲۹ اسفند۱۳۹۱ 

 

برای نماز صبح به همراه همسرم راهی حرم شدیم...راه طولانی...خستگی سفر...همه دست در دست هم داده بود تا نتوانم سریع تر راه بروم...بنده خدا همسرم هم همپای من می آمد...خیابانها بسیار خلوت بود...هرچه به حرم نزدیک می شدیم جمعیت بیشتر می شد...قسمت آقایان خلوت بود و همسرم سریع وارد صحن شد...ولی قسمت خانمها بسیار شلوغ بود...نیم ساعتی در صف بودم تا وارد صحن شدم...نماز جماعت تمام شده َبود...گریه ام گرفت که چرا نتوانستم در نماز جماعت شرکت کنم...نمازم را خواندم و داخل حرم رفتم...آنقدر خوابم می آمد که می توانستم ایستاده بخوابم...مانند آدمی بودم که به او داروی بیهوشی زده اند و در حال بیهوش شدن است...خودم را به گوشه ای رساندم و مشغول خواندن قرآن شدم...ولی هر کاری می کردم نمی توانستم چشمهایم را باز نگه دارم...ساعت ۶ صبح بود و با همسرم ۶ونیم قرار داشتیم ...دیگر نمی توانستم بنشینم...برای لحظات کوتاهی خوابم برد...با خود گفتم اگر بنشینم حتما به خواب عمیقی فرو خواهم رفت...به همین دلیل از حرم بیرون آمدم و در صحن منتظر همسرم شدم...باد خنکی می وزید و همین باعث شد که تا آمدن همسرم نخوابم...بالاخره همسرم آمد و به سمت هتل حرکت کردیم...نصف راه که خواب بودم...وقتی به هتل رسیدیم صبحانه را میل نموده و سریع خود را به تختم رساندم و به خواب عمیقی فرو رفتم...ساعت ۹ همسر و پدر شوهرم به وادی السلام رفتند...ولی من نتوانستم پا آنها بروم...چرا که حنانه و امیر محمد خواب بودند...۱۱ بود که من و بچه ها راهی حرم شدیم...مادر شوهرم به علت مصرف دارو صبح نتوانسته بود به حرم بیاید...به همین علت ۹ صبح به حرم رفته بود...به حرم که رسیدیم هر چه گشتم نتوانستم همسرم را پیدا کنم و امیر را به او بدهم...به همین علت از چند جوانی که با هم به حرم آمده بودند و منتظر نماز جماعت  خواستم که امیر پیششان باشد و نمازش را بخواند تا بعد از نماز به دنبالش بروم...نماز  را به جماعت خواندیم ...به دنبال امیر که رفتم دیدم مثل همیشه با آن شیرین زبانیهایش باعث شده در آن مدت کوتاه با آنها دوست شود...نمیدانید چه خداحافظی ای با امیر کردند ...گویی سالهاست او را می شناختند...خلاصه که در محل قرار حاضر شدیم و به هتل باز گشتیم...ساعت ۲ قرار بود به مسجد کوفه برویم...همه آماده شدیم و در لابی هتل منتظر...انتظار بود و انتظار...خبری از ماشین نبود...همه کلافه شده بودند...ساعت ۴ شد اما ماشین نیامد...ما هم که در این سفر شانس از سرو کولمان بالا می رفت...مدیر کاروان می گفت ماشین نداشتند برای ما بفرستند...جلوی این ون ها را هم می گرفتند قبول نمی کردند ما را به مسجد ببرند...خلاصه که به اتاقهایمان برگشتیم و بساط چای را آماده کردیم...ساعت ۴ونیم بالاخره یک ماشین آن هم از این مینی بوسها پیدا شد و با هر سختی که بود ۳۵ نفر انسان شریف خود را در آن جای داده و راهی  مسجد شدیم...نیم ساعتی راه بود...ابتدا نزد میثم تمار رفته عرض ادب نموده و سپس به سمت مسجد کوفه رفتیم...اصلا تصور نمی کردم امیر با آن همه شیطنت اعمالش را انجام دهد...بچه های هم سن و سال امیر هم بودند اما دریغ از دو رکعت نماز ...اما خدا را شکر حنانه و امیر تمام اعمالشان را با ما انجام دادند و این خود جای شکر بسیار داشت...نصف اعمال را که انجام دادیم اذان را گفتند...خلاصه که در صف نماز جماعت در مسجد کوفه حاضر شدیم...حال عجیبی بود ...نمی دانم چرا حالم انقدر دگرگون شده بود...اشک امانم نمی داد...این شعر را دائم زمزمه می کردم و اشک می ریختم...(کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی تا آخر)نمی دانم چرا و چه چیز باعث شده بود که من اینگونه شوم...حنانه با تعجب نگاه می کرد ...هر چه بود حال خوبی بود...بعد از نماز ادامه اعمال را انجام دادیم...ساعت ۹ شب اعمالمان تمام شد...ولی خانه حضرت علی را بسته بودند ...ما که قبلا رفته بودیم...ولی آنهایی که نرفته بودند بسیار ناراحت شدند از جمله حنانه و امیر که خیلی هم گریه کردند...خلاصه قسمت اینگونه بود...مدیر کاروان اعلام کرد که ۷ صبح به مسجد سهله خواهیم رفت تا برای ساعت تحویل در حرم باشیم...به هتل بازگشتیم و در انتظار روزی نو و شروعی دوباره در نجف...و لحظه شماری برای ساعت تحویل سال ۱۳۹۲ ... 

 

ادامه دارد... 

سفرنامه عتبات(۱)

دوشنبه ۲۸/۱۲/۹۱ 

 

روز بسیار پر استرسی بود...اضطراب و دلهره همه وجودمان را فرا گرفته بود...با اینکه تجربه اول نبود ولی باز هم اضطراب خودش را داشت...ساعت ۶ صبح از قصر شیرین به طرف مرز حرکت کردیم ...حدوا یک ربع فاصله بود...وارد سالن انتظار شدیم و وسایلمان را تحویل دادیم...به ترتیب در صف ایستادیم تا گذرنامه هایمان مهر خروج از کشور بخورد...بیشتر افراد کاروان جوان بودند...یک خانم مسن به همراه فرزند و نوه هایش به این سفر نورانی آمده بود...چهره ی دلنشین و آرامبخشی داشت...وقتی که می خواست به سمت صف بیاید متاسفانه پایش سر خورد و به شدت بر زمین افتاد ...در یک لحظه صدای کوبیده شدنش در فضا پیچید...همه به سمتش دویدیم...صدای ضربه به حدی بود که همه ترسیده بودیم...ولی امام حسین خودش نگهدارش بود...متاسفانه تمام صورتش خونی شده بود...از دهانش خون می آمد ...بعد از چند دقیقه در صورتش خون مردگی و کبودی ظاهر شد...ولی باز هم خدا را شکر به خیر گذشت...خلاصه که از صفهای طولانی گذشتیم و در گذرنامه هایمان مهر خروج از کشور جا خوش کرد ...بیشتر از همه حنانه(با نام وبلاگیه هانیه) و امیر محمد ذوق و شوق  داشتندوبرای این سفر لحظه شماری می کردند...تا ساعت ۹ از مرز ایران وارد مرز عراق شدیم...آنجا هم معطلی زیاد داشت...دوباره انتظار برای ورود به خاک عراق...زمان به کندی می گذشت...ساعت ۱۱ بود که نوبت به کاروان ما رسید...به ترتیب گذرنامه ها را نشان می دادند و بعد از گرفتن اثر انگشت مهر می زدند...نوبت به پدر شوهرم رسید...یک جوان عراقی که اصلا به قیافه اش نمی آمد اهل شوخی باشد گذرنامه را گرفت...با جدیت تمام به پدرشوهرم گفت همراهت کجاست؟...پدر شوهرم به مادرشوهرم اشاره کرد و گفت این همسرم است...جوان گفت ...این یک همراه دومی کجاست؟...پدر شوهرم متعجب از این حرف گفت همراه دیگری ندارم...جوان گفت همسر دومت به نام فاطمه کجاست...پدرشوهر که رنگش پریده بود با حالت سردرگمی و استرس جواب داد همسر دوم کجا بود همین یک همسر را دارم...مادرشوهرم فقط نگاه می کرد ...انگار شوکه شده بود...من و همسرم فقط می خندیدیم و می گفتیم بابا دیگه دستت رو شد...پدر شوهر می گفت شما هم وقت گیر آورذید...بعد مدیر کاروان را صدا زد...مدیر که آمد جوان شروع به خندیدن کرد...پدرشوهر بیچاره هم که رنگش مثل انار شده بود گذرنامه را گرفت و به سمت اتوبوس رفت...خلاصه که همین قضیه باعث شد تا ما سوژه خنده خوبی تا آخر سفر بلکه هر وقت دور هم باشیم داشته باشیم...کلی سربه سر پدر شوهر می گذاریم... 

ساعت ۳۰/۱۱ سوار اتوبوس عراق شدیم و حرکت کردیم به طرف نجف...البته اتوبوس که چه عرض کنم ...یک عدد لگن بگویم بهتر است...نمیدانم از شانس ما بود یا هر چیز دیگر...اتوبوسهای عراق پیشرفت کرده بود و همه اسکانیا بود...ولی از شانس ما یک عدد لگنش نصیبمان شد...همسرم می گفت از بس گفتی که ما از این شانسها نداریم ماشین خوب به ما بدهند ...می گفت سقت سیاه که نفوس بد زدی...یعنی اتوبوس به حدی کثیف بود که روی صندلیهایش هم نمی توانستی بنشینی ...حالت تهوع می گرفتی...همه خاک و کثافت بود...بعد از کمی حرکت در یک ایستگاه مدیر کاروان پیاده شد و ناهاری را که در بسته بندی بود دریافت و توزیع کرد...مگر میشد در آنجا غذا خورد؟!هنوز یک ساعت از حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد...هر کاری کردند نتوانستند درستش کنند...همه را پیاده کردند ...ساعت ۳۰/۱۲ بود ...جز چند دکل که عراقی ها بودند بقیه بیابان بود و کوه...ماشینهایی که ما را اسکورت می کردند هم ایستادند...حق هیچگونه تصویر برداری هم نداشتیم...در آن آفتاب سوزان مجبور شدیم در گوشه ای از زمین بنشینیم تا ببینیم تقدیر برای ما چگونه رقم می خورد...با هر جایی تماس می گرفتند اتوبوس نداشت...جلوی هر اتوبوسی که خالی بود می گرفتند ولی راننده اش می گفت خودم باید بروم مرز و زوار ایرانی را سوار کنم...ساعت حدوا ۳۰/۲ بود که بالاخره یک اتوبوس تمیز برایمان فرستادند...نسبت به اتوبوس قبلی عالی بود...خدا را شکر حرکت کردیم...در اولین محلی که می شد ایستاد برای خواندن نماز پیاده شدیم...یک مکانی برای زائرین بود که نمازخانه و سرویس بهداشتی داشت...سریع نمازمان را خواندیم و راهی نجف شدیم...ساعت ۸ شب به نجف رسیدیم...هتل آنقدر از حرم دور بود که آه از نهاد همه برآورد...نیم ساعت تا حرم پیاده روی داشت...خیابان هم یک طرفه بود و حرم در جهت مخالف خیابان بود...یعنی هیچ چاره ای نداشتیم جز اینکه پیاده برویم...هتل ما در کنار بازار روز عربها بود...هر چقدر از کثیفیش بگویم کم گفته ام(منظورم بازار بود...وگرنه هتلش خیلی خوب و تمیز بود)...تنها چیزی که باعث می شد تحمل کنیم وجود با برکت مولا و سرورمان امیرالمومنین علی علیه السلام بود...تا ۱۵/۸ دقیقه کلیدها را تحویل گرفتیم و وسایل را در اتاق گذاشتیم و سریع برای صرف شام به رستوران هتل رفتیم...مدیر گفت ساعت ۹ همه در لابی هتل باشید تا به حرم برویم...سریع شام را خوردیم و به اتاقهایمان رفتیم و لباسها را عوض کردیم و به لابی هتل آمدیم و حرکت... 

کم کم به حرم نزدیک می شدیم...حال و هوای خاصی داشتیم...هیجان...ذوق...نمی دانم چگونه وصف کنم...حنانه و امیر محمد که از خوشحالی اشک در چشمهایشان جمع شده بود...البته همه اینگونه بودیم...مداح کاروان نوحه سرایی می کرد و حال همه را دگرگون کرده بود...از باب السلام وارد صحن شدیم...نماز مغرب و عشا را در صحن خواندیم و بعد زیارت امیرالمومنین...سپس راهی حرم شدیم...تا ساعت ۱۱ وقت داشتیم زیارت کنیم...حنانه با من بود و امیر با پدرش...حرم شلوغ بود...هر جور بود خودمان را  نزدیک ضریح رساندیم...حنانه دلش می خواست دستش به ضریح برسد ولی من می گفتم خفه می شوی از دور سلام بده...ولی قبول نمی کرد...می گفت همان امامی که مرا دعوت کرده خودش هم کمکم می کند تا دستم به ضریح برسد...شاید بگویید اغراق می کنم یا تصورم چنین بوده ولی باور کنید پیش رویمان چنان خالی شد که هر دو به راحتی به ضریح رسیدیم و آن را در آغوش گرفتیم...اشک از چشمانم می امد و به حال حنانه غبطه می خوردم...اینقدر این بچه ایمانش قوی بود و من سست ایمان بودم...حسابی زیارت کردیم و سپس نماز زیارت خواندیم...دلمان نمی خواست از کنار ضریح تکان بخوریم...ولی بالاجبار باید برمی گشتیم...به یاد همه شما دوستان بودم و تک تک شمایی که می شناختم دعا کردم و دعا گوی آنهایی هم که نمی شناختم بودم...نماز زیارت را به نیت همه شما دوستان خواندم...اگر ثوابی بوده باشد همه شما هم در آن شریک شده اید انشاالله... 

 

ادامه دارد... 

سال نو مبارررررررررررررررک

سلام و هزار تا سلام به شما دوستای خوبم... 

سال نو مبارک ... امیدوارم سال خوبی داشته باشید... 

ما امروز رسیدیم از عتبات... 

خیلی به یادتون بودم و دعاتون کردم... 

به جا همتون نماز خوندم و خلاصه حسابی نائب الزیارتون بودم... 

امیدوارم قسمت همتون بشه... 

سر فرصت میام و حسابی تعریف می کنم... 

کلی حرف دارم براتون... 

فعلا... 

یا حق...

آخرین پست ۹۱

ساعت ۸ شب باید حرکت کنیم...  

و این آخرین پست در سال ۹۱ است... 

دعا کنید حال که با دست خالی به این سفر می روم با دستانی پر برگردم... 

اگر عمری باقی باشد و لایقش باشم  دعا گوی همه شما دوستان خواهم بود... 

شما نیز مرا از دعای خیرتان فراموش نکنید که بسیار محتاجم... 

امیدوارم سال ۹۲ برای همه شما عزیزان بهتر از سال ۹۱ باشد و در کنار خانواده هایتان ساعتها و روزهای خوبی را پشت سر بگذارید... 

پیشاپیش فرا رسیدن نوروز ۹۲ را به شما دوستان خوبم تبریک عرض می نمایم... 

در دعای یا مقلب القلوبتان برای من حقیر هم دعا بفرمایید... 

  

<یا مقلب القلوب و الابصار  

یا مدبرالیل و النهار  

یا محول الحول و الاحوال 

 حول حالنا الی احسن الحال

 

 

این واقعه ممکن است آقا؟ 

شب عید/سین سفر تو هفتمین سین باشد؟ 

اللهم عجل لولیک الفرج... 

التماس دعا...

قالب عوض می کنیم...

خب دوستای خوبم گفتم که وبلاگ هم یه بوی عتبات به مشامش برسه جون بگیره 

گفتم یه دفعه همه با هم کربلایی بشیم دیگه

انشاالله... 

خیلی التماس دعا دارم... 

راستی امروز جلسه برا عتبات داریم

وای واکسنم تو همین چند روز باید بزنیم 

 

مجددا التماس دعا دارم زیاد... 

یا حق...

عتبات...

سلام به همه دوستان خوبم... 

سفر عتبات ما دو روز جلو افتاد ... 

یعنی ۲۶ اسفند تاریخ حرکت ماست... 

هرچند تمام برنامه ریزیهام بهم خورده و کلی کار عقب مونده دارم ... 

ولی خییییییییییییییییییییییییییییییلی خوشحالم که زودتر به محبوبم میرسم... 

انشاالله خداوند این سفر معنوی رو نصیب و قسمت همه شما عزیزان قرار بده... 

 

انشاالله...

مرهم

 وقتی که دلت زخمی باشد... 

وقتی که مرهم های دنیا را یارای مبارزه با آن نباشد...

دیگر اشک هم مرهم نخواهد شد... 

و غبار غم... عفونتش را ابدی خواهد کرد... 

کربلا

 سقا (استادرضا)

 

نمیدانم چگونه بگویم احساسی را که در درونم شعله می کشد ... 

وگرمای  آن تا قعر درونم رخنه میکند... 

گویی اولین باریست که به این سفر معنوی میروم... 

سفری که شاید آرزوی بسیاری از شما خوبان باشد... 

و من چه بی رحم شده ام که باز این سفر را از خدا می طلبم...  

انشاالله نوروز امسال در کنار حرم مطهر و منور آقا امیرالمومنین 

 امام علی (علیه السلام) خواهیم بود... 

 ۲۸ اسفند راهی این سفر نورانی خواهیم شد...به همراه همسر و فرزندانم...

و دعا گوی همه شما عزیزان هستم انشاالله... 

 

 

بعدا نوشت۱:راستش از روی گل همه شما دوستان عزیز شرمنده ام ...این سومین بار که به این سفر معنوی میرم...و اولین بار که با فرزندانم به این سفر مشرف میشم...در صورتی که خیلی از شما حتی یکبار هم نرفتید...و همین باعث شرمندگی من میشه...نمیدونم احساسم رو چطوری بیان کنم...ولی از خداوند متعال میخوام به آبروی حسین همه دوستداران و عاشقان حسینی به این سفر نورانی مشرف بشن...برای همه شما عزیزان آرزوی سلامت و سعادت از خداوند متعال خواهانم... 

من بی لیاقت هم از دعای خیرتان محروم نفرمایید... 

 

بعدا نوشت ۲:با عرض پوزش از شما عزیزان کامنتهای این پست فقط تایید می شوند و جوابی به آنها داده نخواهد شد...چرا که زبانم قاصر است از پاسخگویی به کامنتهای زیبا و حسینی شما عزیزان...

ادامه مقاله رجعت

سلام به همه دوستان مجازی... 

ممنون که وقت گذاشتید برای خوندن این مقاله... 

تصمیم گرفتم مقاله کامل رو در وبلاگ قرار بدم... 

البته پی نوشتها رو حذف کردم و فقط اونهایی که توضیحی بودن رو گذاشتم بمونه... 

اگر دوست داشتی کاملشو بخونی برو ادامه مطلب... 

با تشکر از همه شما خوبان...

ادامه مطلب ...

رجعت چیست؟

تصمیم گرفتم مقداری از مقاله ای که چند سال پیش در مورد رجعت  

نوشتم براتون بزارم... 

خودم این مقاله رو خیلی دوست دارم... 

البته این مقداری از اون مقالست...  

مقاله اصلی تقریبا ۵۰ صفحه میشه... 

به علت طولانی شدن من فقط قسمتی از اون رو گذاشتم ... 

امیدوارم خوشتون بیاد...  

برای خوندن مقاله لطفا به ادامه مطلب بروید...

ادامه مطلب ...