کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

وقتی...

وقتی بوی ناب آدم بودن ندهی... 

وقتی غبار دلت را با هیچ چیزی نتوانی پاک کنی... 

وقتی امیدت را به ناامیدی می فروشی... 

شیطان را می بینی که برایت تانگو می رقصد...  

بین الحرمین(۲)

بین حرم عباس و حسین سرگردان شده بودم...فقط اشک میریختم... 

خدایا به چه کسی پناه ببرم...من که به اینجا پناه آورده ام...پس چرا یاری رسی نیست... 

زجه میزدم و گریه می کردم...ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود...شب آخر بود... 

صبح زود باید بر می گشتیم ایران...خدایا به چه کسی باید اطمینان می کردم... 

به آن شرطه های عراقی که همان روز نزدیک بود در دامشان بیفتم؟! 

نه نام هتل را میدانستم و نه میتوانستم به کسی اعتماد کنم...اشک امانم را بریده بود... 

ساعت از ۱۲ گذشته بود... 

عقلم به جایی نمی رسید...هیچ کس آشنا نبود...برای خداحافظی با امام برگشتم داخل صحن...از هر دو عزیز کمک خواستم...از صحن خارج شدم...با خود گفتم هر چه بادا باد میروم... 

دیگر چاره ای نداشتم...به محض خارج شدن از بین الحرمین همسرم را دیدم که به ضریح امام نگاه می کند...به طرفش رفتم...تا قبل از دیدنش خیلی عصبانی بودم...ولی به یکباره آرام شدم...وقتی بهم رسیدم نمی دانید چه حالی داشتم...انگار بهشت را به من داده اند...هر دو بهم نگاه کردیم...سکوت بود و سکوت...اشک بود که در چشم هردو مان حلقه زده بود...دستان هم را گرفتیم و به سمت هتل حرکت کردیم... 

هر چقدر بگویم راه در آن وقت شب وحشتناک بود کم گفته ام...یک گله سگ وحشی باهم پرسه می زدند...داشتم سکته میکردم...دائما آیة الکرسی میخواندم...نمی دانم در همان موقع چگونه یک پل در کنار ما حاضر شد...آخر یک جوی بزرگ آب جاده را نصف کرده بود...و باید از پل می گذشتیم تا به آن طرف برویم...از همان پل رد شدیم و سگها هم آن طرف ماندند...اصلا انگار ما را ندیدند...فقط میتوانم بگویم کرامت امامم حسین بن علی ولطف آقا ابوالفضل عباس(علیهما السلام ) بود... 

وقتی به هتل رسیدیم از شوق اشک میریختم و خدا را شکر می کردم ... 

واقعا آن سفر برای من یک سفر بی نظیر بود با وجود همه سختیهایش... 

خدایا شکرت شکر...

تسلیت...

اصلا اهل برنامه های ورزشی نیستم...  

اصلا از این سیاست کاریهای ورزش خوشم نمی آید... 

ولی تازه دیشب در نت متوجه مرگ نیما نهاوندی 

 مجری برنامه های ورزشی صدا و سیما  شدم... 

بسیار شوک شدم... 

واقعا ادم از چند ثانیه بعدش خبر ندارد...  

واینکه ایرانیها بعد از مرگ ستاره می شوند... 

نمی دانم چرا تا هستیم برای هم تره هم خرد نمی کنیم... 

برای خانواده این عزیز از خداوند طلب صبر و آرامش دارم... 

خدایش بیامرزد...

خدایا شکر...

نمی دانم مادر سنگ دلی هستم ...یا صبرم زیاد شده... 

امروز که به خانه آمدم اوضاع را مشکوک دیدم...مادرم به سمتم آمد و گفت: 

امیر محمد روی سرامیک سر خورد و سرش شکست... 

من شوکه شده بودم...با ترس به سمت پذیرایی رفتم... 

امیر را دیدم که روی مبل دراز کشیده و سرش باند پیچی شده... 

چند لحظه نگاهش کردم...بعد در آغوش گرفتمش... 

همسرم گفت :امروز در مدرسه سرش شکسته... 

5 بخیه خورده است... 

بنده که برای هر چیز کوچکی اشکهایم جاری می شود...اصلا گریه نکردم... 

امیر را بوسیدم... 

گفتم:خدایا شکرت که اتفاق بدتری برایش نیفتاده... 

خدایا شکرت... 

شکر...

برای آرشید بزرگوار

نمی دانم اینجا را می خوانید یا نه... 

ولی بدانید همواره به یاد شما هستم...وبرایتان دعا می کنم... 

ای کاش قسمت نظراتتان را باز می گذاشتید ...ای کاش... 

من و تو

هیچ نگاه کرده ای؟

به دستان خودت... 

به دستان ما... 

هر دو رهایند...در آسمان دعا... 

تو برای من دعا کن...من برای تو... 

و ما برای ما... 

خوب است نه؟!

برای سلامتی یک دوست...

سلام... 

 

ای کاش آنقدر لیاقت داشتیم تا برای سلامتی دوستی که جانش را در کف 

 

 دستانش گذاشت تا امروز من و تویی که با ادعا نشسته ایم و می گوییم چرا  

 

شهدا...جانبازان ...آزادگان...باید سهمیه داشته باشند...دعا کنیم... 

 

دعا کنیم تا یک شب نفسش راحت از تگنای قفس سینه اش بیرون بیاید... 

 

تا سرفه امانش دهد... 

 

تا آسوده سر بر بالینش بگذارد... 

 

ای کاش هر کسی که اینجا را می خواند برای سلامتی یک دوست عزیز جانباز 

 

 ۵ عمن یجیب بخواند... 

 

لطفا برای سلامتی این دوست عزیز مجازی دعا کنید... 

غم...

غم غم است... 

کوچک و بزرگ دارد... 

کم و زیاد دارد... 

اما .... 

وقتی می آید روحت را می خراشد... 

خراشش عمق دارد... 

عمقش درد دارد... 

دردش فریاد دارد... 

و فریادش سکوت دارد... 

سکوت...

شانه هایم...

شانه هایم هر روز افتاده تر می شوند... 

انگار دیگر طاقت بار سنگین را ندارند... 

 

خدایا... 

 

ای کاش شانه هایم را قویتر می ساختی...

باشه بازم صبر می کنم...

خدا جونم بعضی وقتها فکر می کنم فراموشم کردی... 

صبرم چیز خوبیه...خداجونم فیتیله صبرم پایین اومده... 

میشه یکم ببریش بالا... 

من و مامانم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سوتی همسر جان...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رقیه

 

 

  

رقیه جان می دانم  یتیمی یعنی چه... 

می دانم سه ساله بی پدر شدن یعنی چه... 

اما نمی دانم سیلی خوردن یعنی چه... 

پای برهنه روی خارها یعنی چه... 

آتش گرفتن دامن یعنی چه... 

گوشواره از گوش کشیدن یعنی چه... 

و نمی دانم سر بریده پدر در تشت یعنی چه... 

رقیه جان رسم عاشقی را نشانمان دادی و یاد نگرفتیم... 

رقیه جان تو بی پدر شدی و ما حسینی نشدیم... 

دردانه حسین ما را ببخش...شرمنده ایم... 

 

شهادت دردانه دشت کربلا حضرت رقیه سلام الله علیها را به همه شیعیان  

 

تسلیت عرض می نمایم...

...................

وقتی با خدا باشی...وقتی دستانش را بگیری... 

وقتی رهایش نکنی... 

مطمئن باش گم نمی شوی...

نقش...

افکارم مانند برف سفید شده اند... 

حال می توانم نقش جدیدی بر آن بزنم... 

نقشی که خدا می خواهد... 

من این نقش را برای خدا نه... 

برای خود می زنم...

ای کاش

ای کاش میتوانستم راحت...خیلی راحت... 

غمی که به دوش میکشم را می گفتم...

هجوم

من از هجوم برگهای بی خزان... 

 

می ترسم...

گودال سرخ

از دیشب یک تئاتری در شهر ما برگزار میشه به اسمه (گودال سرخ)... 

نمی گم خیلی قویه و عالیه...ولی در حد خودش خوبه... 

در تمام مدت برگزاری تئاتر گریه کردم...مخصوصا اونجایی که دشمن می خواست سر از تن امام حسین علیه السلام جدا کنه... 

من با صحنه فقط یک متر فاصله داشتم...وقتی دشمن به امام حمله کرد...وقتی داشت سر از تن امام جدا می کرد ...تمام وجودم شده بود فریاد...انگار واقعی بود...با اینکه ذره ای از از اون دریای غم نبود ...ولی برای لحظه ای باعث شد حس کنم اونجام...تو صحرای کربلا...آهنگ اونقدر بلند بود که بشه از عمق وجود فریاد زد... 

برای اولین بار اونقدر جیغ زدم و گریه کردم که حد نداشت... 

وقتی امام سجاد علیه السلام  خطبه می خوند سراسر غم و غرور شدم...هم لذت بردم از اینکه یزید و یزیدیان خار شدن...هم گریه کردم که چه جوری به خودشون اجازه دادن با اهل بیت اینجوری رفتار کنند... 

در کل دیشب خیلی خوب بود خیلی...

انا لله و انا الیه راجعون...

امروز صبح مادری عزیز به سوی خدا پر کشید ... 

مادری مهربان مثل همه ی مادرها...  

 

در طی حادثه تصادفی که امروز صبح رخ داد مادر شوهر دوست بسیار عزیزم درگذشت...  

 

 

اگر توانستید برای شادی روح آن عزیز  فاتحه ای قرائت نمایید... 

 

بسیار ممنون از محبتتان...

تفاوت

تفاوت می تواند هم چیز خوبی باشد و هم نباشد... 

بستگی به نوع نگاه افراد دارد...به نظر من یک چیز کاملا شخصی است... 

ولی این شخصی بودن گاهی در ذره ذره زندگی آدمی رسوخ می کند...و آن موقعی است که کسی بخواهد این تفاوتها را به رخ دیگری بکشد... 

به نظر من قرار نیست همه انسانها یک جور باشند...یک جور فکر کنند...یک جور حرف بزنند... 

تفاوت باعث می شود که انسانها از یکدیگر متمایز شوند...این بسیار خوب است... 

اگر قرار باشد همه مانند هم باشند دیگر زندگی کسل کننده می شد... 

ولی نمی دانم چرا بعضی عادت دارند دیگران را به خاطر نداشتن اخلاق و یا خصوصیتی که خود می پسندند سرزنش کنند...جالبتر اینجاست که خودشان هم آن خصوصیت را ندارند... 

مثلا کم رویی کسی را با پررویی شخص دیگر قیاس می کنند...بعد هم تشخیص می دهند این آدم کم رو بدرد جامعه نمی خورد...حتی حاضر نیستند ویژگی های مثبت دیگرش را ببینند...مثل ادب...احترام...برخورد خوب...دورو نبودن... 

این گونه ادمها همیشه برای خود یک قیاس مع الفارق می سازند و در صدد رسیدن به جواب درست هم هستند...خیلی جالب است... 

البته نمی توان گفت کم رویی ... 

همین که در برابر بی ادبی دیگران جواب ندهد و سکوت کند  می شود آدم کم رو و بدر نخور... 

وای از دست اینگونه افراد... 

خداوند همه ما را هدایت کند انشاالله... 

ونیز صبر ایوبی به بنده عطا کند...