کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

به یادت...

آه از نهادم بیرون می آید...

وقتی یادت را در خاطرم، به تماشا می نشینم...

ومن...

به حضورت دل خوش کرده ام....

اما نه...

انگار یادم رفته است...

این منم که حضورت را به شوخی گرفته ام...

یادت را به قصه ها سپرده ام...

می دانی...

دلم گرفته است...از با تو بودن های بی تو ...

می دانی چقدر زجر می کشم وقتی یادم می آید یادت نبودم...

آقا جان...

شما کجا و من کجا؟!

می دانی لیاقت بردن نامت را هم ندارم...

اما دلم را نمی توانم زنجیر کنم...

خودش بی اختیار من بهانه ات را می گیرد...

نمی دانم کجا سر بر بالین بگذارم ،که اشک یادت آن را خیس نکرده باشد...

می دانی دروغ می گویم، نه؟!

آنتراکت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ملتمسانه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عشق یعنی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

برای خودم...

جای خالیت را دیگر... 

حتی احساس هم نمی کنم... 

خدایا ببین... 

چه بی رحم شده ام...

روزگار...

روزی روزگار ... 

بد عهدیم را خواهد نوشت... 

ومن... 

چقدر خجل می شوم...

میدانی...

میدانی... 

خدا هم دیگر گوشش بدهکار نیست... 

بس که عهدت را شکستی...

چند سوال...

 

چقدر اعتقاد دارید دوستی با جنس مخالف برای هیجان و نشاط در زندگی موثر است؟  

آیا این ارتباط صرفا باید منتهی به ازدواج شود یا نه برای خوش گذرانی تا قبل از ازدواج  

فقط مناسب است؟  

چه توجیهی برای این ارتباط دارید وقتی اسلام آن را رد می کند؟ 

 

دوستانی که اینجا را می خوانید تقاضا می کنم به این سوالات پاسخ دهید... 

ممنونتان می شوم...  

 

ممنون از نگاهتان...

وقتی...

وقتی بوی ناب آدم بودن ندهی... 

وقتی غبار دلت را با هیچ چیزی نتوانی پاک کنی... 

وقتی امیدت را به ناامیدی می فروشی... 

شیطان را می بینی که برایت تانگو می رقصد...  

بین الحرمین(۲)

بین حرم عباس و حسین سرگردان شده بودم...فقط اشک میریختم... 

خدایا به چه کسی پناه ببرم...من که به اینجا پناه آورده ام...پس چرا یاری رسی نیست... 

زجه میزدم و گریه می کردم...ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود...شب آخر بود... 

صبح زود باید بر می گشتیم ایران...خدایا به چه کسی باید اطمینان می کردم... 

به آن شرطه های عراقی که همان روز نزدیک بود در دامشان بیفتم؟! 

نه نام هتل را میدانستم و نه میتوانستم به کسی اعتماد کنم...اشک امانم را بریده بود... 

ساعت از ۱۲ گذشته بود... 

عقلم به جایی نمی رسید...هیچ کس آشنا نبود...برای خداحافظی با امام برگشتم داخل صحن...از هر دو عزیز کمک خواستم...از صحن خارج شدم...با خود گفتم هر چه بادا باد میروم... 

دیگر چاره ای نداشتم...به محض خارج شدن از بین الحرمین همسرم را دیدم که به ضریح امام نگاه می کند...به طرفش رفتم...تا قبل از دیدنش خیلی عصبانی بودم...ولی به یکباره آرام شدم...وقتی بهم رسیدم نمی دانید چه حالی داشتم...انگار بهشت را به من داده اند...هر دو بهم نگاه کردیم...سکوت بود و سکوت...اشک بود که در چشم هردو مان حلقه زده بود...دستان هم را گرفتیم و به سمت هتل حرکت کردیم... 

هر چقدر بگویم راه در آن وقت شب وحشتناک بود کم گفته ام...یک گله سگ وحشی باهم پرسه می زدند...داشتم سکته میکردم...دائما آیة الکرسی میخواندم...نمی دانم در همان موقع چگونه یک پل در کنار ما حاضر شد...آخر یک جوی بزرگ آب جاده را نصف کرده بود...و باید از پل می گذشتیم تا به آن طرف برویم...از همان پل رد شدیم و سگها هم آن طرف ماندند...اصلا انگار ما را ندیدند...فقط میتوانم بگویم کرامت امامم حسین بن علی ولطف آقا ابوالفضل عباس(علیهما السلام ) بود... 

وقتی به هتل رسیدیم از شوق اشک میریختم و خدا را شکر می کردم ... 

واقعا آن سفر برای من یک سفر بی نظیر بود با وجود همه سختیهایش... 

خدایا شکرت شکر...

تسلیت...

اصلا اهل برنامه های ورزشی نیستم...  

اصلا از این سیاست کاریهای ورزش خوشم نمی آید... 

ولی تازه دیشب در نت متوجه مرگ نیما نهاوندی 

 مجری برنامه های ورزشی صدا و سیما  شدم... 

بسیار شوک شدم... 

واقعا ادم از چند ثانیه بعدش خبر ندارد...  

واینکه ایرانیها بعد از مرگ ستاره می شوند... 

نمی دانم چرا تا هستیم برای هم تره هم خرد نمی کنیم... 

برای خانواده این عزیز از خداوند طلب صبر و آرامش دارم... 

خدایش بیامرزد...

خدایا شکر...

نمی دانم مادر سنگ دلی هستم ...یا صبرم زیاد شده... 

امروز که به خانه آمدم اوضاع را مشکوک دیدم...مادرم به سمتم آمد و گفت: 

امیر محمد روی سرامیک سر خورد و سرش شکست... 

من شوکه شده بودم...با ترس به سمت پذیرایی رفتم... 

امیر را دیدم که روی مبل دراز کشیده و سرش باند پیچی شده... 

چند لحظه نگاهش کردم...بعد در آغوش گرفتمش... 

همسرم گفت :امروز در مدرسه سرش شکسته... 

5 بخیه خورده است... 

بنده که برای هر چیز کوچکی اشکهایم جاری می شود...اصلا گریه نکردم... 

امیر را بوسیدم... 

گفتم:خدایا شکرت که اتفاق بدتری برایش نیفتاده... 

خدایا شکرت... 

شکر...

برای آرشید بزرگوار

نمی دانم اینجا را می خوانید یا نه... 

ولی بدانید همواره به یاد شما هستم...وبرایتان دعا می کنم... 

ای کاش قسمت نظراتتان را باز می گذاشتید ...ای کاش... 

من و تو

هیچ نگاه کرده ای؟

به دستان خودت... 

به دستان ما... 

هر دو رهایند...در آسمان دعا... 

تو برای من دعا کن...من برای تو... 

و ما برای ما... 

خوب است نه؟!

برای سلامتی یک دوست...

سلام... 

 

ای کاش آنقدر لیاقت داشتیم تا برای سلامتی دوستی که جانش را در کف 

 

 دستانش گذاشت تا امروز من و تویی که با ادعا نشسته ایم و می گوییم چرا  

 

شهدا...جانبازان ...آزادگان...باید سهمیه داشته باشند...دعا کنیم... 

 

دعا کنیم تا یک شب نفسش راحت از تگنای قفس سینه اش بیرون بیاید... 

 

تا سرفه امانش دهد... 

 

تا آسوده سر بر بالینش بگذارد... 

 

ای کاش هر کسی که اینجا را می خواند برای سلامتی یک دوست عزیز جانباز 

 

 ۵ عمن یجیب بخواند... 

 

لطفا برای سلامتی این دوست عزیز مجازی دعا کنید... 

غم...

غم غم است... 

کوچک و بزرگ دارد... 

کم و زیاد دارد... 

اما .... 

وقتی می آید روحت را می خراشد... 

خراشش عمق دارد... 

عمقش درد دارد... 

دردش فریاد دارد... 

و فریادش سکوت دارد... 

سکوت...

شانه هایم...

شانه هایم هر روز افتاده تر می شوند... 

انگار دیگر طاقت بار سنگین را ندارند... 

 

خدایا... 

 

ای کاش شانه هایم را قویتر می ساختی...

باشه بازم صبر می کنم...

خدا جونم بعضی وقتها فکر می کنم فراموشم کردی... 

صبرم چیز خوبیه...خداجونم فیتیله صبرم پایین اومده... 

میشه یکم ببریش بالا...