سلام خوش آمدگویی

 

 

 

اینجا کسی برای شما گریه میکند دارد برای خاطره ها گریه میکند وقت نماز مادر دلتنگت ای عزیز با چشم خیس

 وقت دعا گریه میکند پاشید آب پشت سرت موقع سفر که میبری توان مرا...گریه میکند تو گریه میکنی به امید

شهادتت ...و خواهرت بدون صدا گریه میکند تخریب چی میشوی و خیز میزنی قلبی برای دست جدا گریه میکند

ترکش درون جمجمه ات داد میزند ...وهمسرت به رسم وفا گریه میکند هم ترکشی شدی و کمی موج انفجار زیرا

گلوله ای به هوا گریه میکند تا آخرین گلوله ی خود جنگ میکنی حالا تمام قافیه ها گریه میکند بر خاک غلت میزنی

 و _:نه نفس بکش! والله کودک تو،"هاجر" گریه میکند *** ده سال رفت بعد تو از جبهه آمدی خواهر زشادی اش

 به خدا گریه میکند یک ساعت مچی و پلاک و سه استخوان مادر به یاد خاطره ها گریه میکند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان ، شهیدان را شهیدان می شناسند،

بس!


 

اَللّهُمَّ جعَل مَحیایَ مَحیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد


 

 وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد

ما را هم دعا کنید

امام نقی

دوستان باعرض پوزش بعضی ازلینک هاحذف شده درصورت مشاهده

اطلاع دهید

باتشکر

لیلا

   به نام خدا

                                

محمد در حالیکه لباس نظامی اش را می پوشد و ساک جبهه اش را می بندد نگاهی از روی مهر به تو می اندازد و زیر لب چیزی می گوید .

برای اینکه زمزمه زیر لبش را بدانی می پرسی .

- محمد ، چیزی گفتی ؟!

- نه می گم از اینکه این دفعه هم نتونستم یه دکتر درست و حسابی ببرمت ، شرمنده ام . می ترسم قول مرخصی بعدی رو بدم ولی بازم نتونم.

- خیالت راحت باشه ، من چیزیم نیست . تو مواظب خودت باش .

- نسرین ، میگم کاش می شد یه سر در مدرسه لیلا می زدیم تا یک بار دیگه اونو ببینم .

- نه محمد ، لیلا صبح که فهمید می خوای بری ، با چشمهای اشکی و پف کرده فرستادمش ، اگه الان دوباره تو رو ببینه ، دیگه نمی تونم آرومش کنم . بهتره بری .

از چشمهای محمد پیداست که راضی نشده است ولی حرفت را گوش می کند . ساکش را بر می دارد پوتین هایش را می پوشد و آماده رفتن می شود .

با وجود اینکه دلت نمی خواهد از او جدا شوی ، کاسه ای آب بر می داری ، قرآنی به دست می گیری و او را از زیر قرآن می گذرانی ،

بعد هم کاسه آب را پشت سرش خالی می کنی و زیر لب آیت الکرسی می خوانی . در حالیکه لبهایت با لرزش آیه را زمزمه می کند و قطره ای اشک درازای صورتت را می پیماید ، با نگاهت او را تا آخر کوچه بدرقه می کنی .

دمق و ناراحت به خانه بر می گردی ، به آشپز خانه می روی تا با پختن نهاری دو نفره سر گرم شوی ولی غصه روی دلت سنگینی می کند . با خودت می گویی :

- همیشه همین طوره ، تا یک هفته بعد از رفتن محمد ، من و لیلا ناراحتیم . بعد یواش یواش عادت می کنیم .

یخچال را که برای برداشتن گوشت باز می کنی چشمت به کتلتهایی می افتد که برای نهار محمد سرخ کرده بودی . با عجله نایلون کتلتها را بر می داری ، چادرت را می پوشی و از خانه بیرون می زنی .

مسیر کوچه تا خیابان را نمی دانی چطور می گذ رانی.

به خیابان که می رسی مثل کسی که اتفاقی برایش افتاده باشد ، جلوی یک تاکسی را سد می کنی و بی درنگ سوار می شوی .

- آقا تو رو خدا مسافر سوار نکنید ، من همه ی کرایه را میدم . برید طرف ترمینال . باید به اتوبوس ساعت یازده اهواز برسم .

راننده به ساعتش نگاه می کند سری تکان می دهد و راه می افتد .

از تاکسی که پیاده می شوی ، به طرف تعاونی شماره پانزده می روی

اتوبوس روی سکوی شماره هشت در حال حرکت است .

با اشاره دست اتوبوس را متوقف می کنی و با دستپاچگی به راننده می گویی:

- آقا ببخشد لطفا محمد حیدری را صدا کنید .

محمد پیاده می شود با چهره ای متعجب نگاهت می کند و می گوید :

- چیزی شده ؟!

نایلون غذا را به او نشان می دهی . او لبخند می زند و تو از اینکه بار دیگر توانستی محمد را ببینی خوشحالی .

- وقتی خواب بودی یه خورده غذا برا ظهرت آماده کردم. ببخشید فراموشم شد .

نگاه پر از مهر و عاطفه اش را به صورتت می پاشاند و با تبسمی وداع می کند .

قطره ای اشک از گودی بغل گونه ات سرازیر می شود و به زیر چانه ات می غلتد . با پهنای انگشت نشانه اشک را از زیر چانه پاک می کنی و تصمیم می گیری بروی و لیلا را از مدرسه با خود ببری ، شاید کمی تسلای خاطر پیدا کنی .

به چها راه حافظ که می رسی آزیر قرمز نواخته می شود و ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی می کنند .

هر کس به طرفی می دود و دنبال پناهگاهی می گردد . با سرعت به طرف زیر زمین مسجد امیرالمومنین (ع) می روی . آنجا تعدای زن و مرد پناه گرفته اند .

پله ها را که پشت سر می گذاری صدای دو انفجار بزرگ را می شنوی . جیغ و فریاد مردم هم چاشنی انفجارات می شود و سپس انفجاری شدید تر از دو انفجار قبل . صدای ضد هوایی ها لحظه ای قطع نمی شود .

پس از اینکه سرو صداها کمی فروکش می کند ، مردم وحشت زده بیرون می ریزند . هر کس چیزی می گوید . مردی خاکهایی که آسمان را پوشانده با دست نشان می دهد و می گوید :

- احتمالا اطراف خیابان رودکی بمباران شده باشد .

سرت گیج می رود . ضربان قلبت تند می شود . عرق سردی تمام بدنت را خیس می کند . نام مبارک باب الحوائج را به زبان می آوری و به زمین می افتی .

دو نفر از خانمها به طرفت می آیند و برای اینکه حالت خوب شود روی صورتت آب می پاشند .

چشمهایت را که باز می کنی از جمعیت خبری نیست .

می خواهی بلند شوی خانمی که سرت را روی زانویش گذاشته آرامت می کند و می گوید :

- چرا اینقدر ترسیدی ؟ ! چیزی نشده خانم .

آهسته بلند می شوی و از آن خانم با صدای ضعیفی تشکر می کنی . دلت تاب ایستادن ندارد . می خواهی به طرف خیابان رودکی جایی که لیلا درس می خواند بروی اما زانوهایت شل شده و با هر قدم که بر می داری به زمین می خوری . همان خانم به طرفت می آید و می گوید :

- شما اصلا حالتان خوب نیست بهتره به خونه برید .

- نه خانم من روزهای عادی هم همینطورم . تو رو خدا بگید کجا رو زدن ؟!

- نمی دونم . مردم که به طرف رودکی می رن .

نمی توانی طاقت بیاوری با عجله بلند می شوی ، چادرت را درست می کنی و راه می افتی .

به میدان صفا که می رسی ، مسیر منتهی به رودکی را بسته اند . با حالتی دگر گون از آقایی می پرسی :

- آقا بمبها کجا خوردن ؟!

- مدرسه ی استثنایی ها رو زدن .

دنیا روی سرت چرخ مي خورد . چند بار كلمه ليلا را تكرار مي كني. پاهايت جرات حركت به جلو را ندارند . تمام قوايت تحليل رفته . آمبولانسهايي كه با شتاب به محل حادثه مي روند وحشتت را دو چندان مي كند .

با وجودیکه پاهایت همراهیت نمی کنند بدون توجه به هشدار کسانی که خیابان را بسته اند و کار امداد را انجام می دهند به جلو می روی .

تمام دیوارها ترک برداشته و شیشه ها فرو ریخته است . کرکره مغازه ها از جا کنده و لوازم دکانها روی سنگفرش پیاده روها ریخته است .

هر چه جلو تر می روی خرابی ها بیشتر است و جمعیت هم با سر و صورت خاکی آشفته تر به نظر می رسند . عده ای گریه می کنند . زنها به سر و صورتشان می زنند و نوحه سرایی می کنند . عدهای با بیل و کلنگ جنازه هایی را که زیر آوارها مانده اند بیرون می کشند . آقایی جلو می آید و مانع حرکتت به جلو می شود .

- خانم لطف کنید برگردید . شما کار کمک رسانی را کند می کنید . بعضی از بچه مجروح شدن و ما باید آنها را سر یعا به بیمارستانها برسانیم .

نگاهت را به جلو می اندازی خبری از دبستان استثنایی ها نیست دیوارها تماما فرو ریخته . آه و فریاد مردم یک لحظه قطع نمی شود برعکس خودت که هیچ نمی گویی.

به انتهای خیابان که می رسی در محوطه ای باز دختران و پسران دانش آموزی را می بینی که همگی روی آسفالت کنده شده ی خیابان دراز کشیده و انگار همگی در حال مطالعه اند .

در میان جمعیتی که لحظه ای آرام و قرار ندارند خانمی را که سرو وضع خاکی و خون آلودی دارد می شناسی ، نگاهتان که به هم گره می خورد با آشفتگی به طرفت می آید دستان خون آلودش را به سرش می زند و می گوید :

- خدا صبرت دهد .

با شنیدن این جمله دیگر چیزی نمی فهمی . نفست به شماره می افتد . زانوهایت شل می شود و دوباره غش می کنی .

http://shohadayezan.ir/?q=node/11364

احمد یوسفی نويسنده داستان - رتبه دوم جشنواره دختران آسماني

ده سکانس تلخ!

        ده سکانس تلخ!

۱- نشست، زنش کنارش… نمیتونست حرف بزنه، زنش آهنربا خواست، به هر جای بدن که میزد میچسبید ، نقطه به نقطه… آه کشید… من شکستم… ۲- محکم وایساده بود ، مادر شهید بود ، پرسیدم: نحوه ی شهادت؟ نشست ، خرد شد، گریه کرد . گفت : همه از تشنگی شهید شدن ، پسر من موند تو محاصره ، تو سرما یخ زد گریه کرد آه کشید من شکستم… ۳-نشست ، نگاه کرد ، فحش داد ،لعنت کرد ، ناله کرد، گریه کرد. گفت: به جای درمان ، برای اینکه صدامون در نیاد ، سهمیه تریاک دادن…رایگان… آه کشید… من شکستم… ۴- پیرمرد بود ، موهاش مثل برف سفید ، پرسید : آمار جدید نداری؟ گنگ بودم ، گریه کرد .گریه کردم گفت: میدونم برمیگرده ، انقدر باحاج خانم زنده میمونیم تا برگرده . گریه کردم ،گریه کرد آه کشید… من شکستم… ۵- شیمیایی بود ، ده درصد! دروغم نمیگفت ، مدارک پزشکیش کامل بود. دوتا دختر داشت ، هردو عقب افتاده…از اثرات شیمیایی گریه کرد… آه کشید… من شکستم… ۶- موجی بود ، فریاد زد ، با سر بینی یک نفر و شکست ، نشست ، گریه کرد دختر هفده سالش دوشب بود که فرار کرده بود ، از دست بابای موجیش… گریه کرد… آه کشید… من شکستم…
7- از اثرات جانبازی شهید شده بود ، حتی اسمشو شهید نذاشتن . زنش رفته بود. دو تا بچه داشت با یک پدربزرگ پیر پدربزرگ گریه کرد آه کشید… من شکستم…
8- نشست ،آروم ، اسمش حسین بود . دکمه هاش و باز کرد ، ترسیدم ، توی بیمارستان چه بلاهایی که سرش نیاورده بودن ، از بالا تا پایین بخیه ، بخیه هایی که عفونت کرده بود ، موجی هم بود ، دوباره برده بودنش کمیسیون ، با بزرگواری !!! ده درصد داده بودن ، یه بار که موجی شده بود، دختر سه ساله شو چنان به دیوار زده بود که کلیه ی بچه مشکل پیدا کرده بود ، مثل یه بچه گریه میکرد ، دعواش کردم ، بغض کرد…واقعا بچه بود… قول داد دیگه کار بد نکنه گریه کرد… آه کشید… من شکستم… ۹- بیشتر از بیست سال بود که روی تخت می خوابید . ۷۰ درصد بود از گردن به پایین قطع نخاع بود . دکترای حقوق داشت حتی خانواده اش فراموشش کرده بودن لبخند میزد . حتی از زخم بستر هم شکایت نمیکرد یکدفعه همه ی بدنش شروع به لرزیدن کرد ، حتی تخت هم میلرزید منم میلرزیدم رفتم عقب سرمو پایین انداختم از خودم شرمنده بودم دعوام کرد گفت رفتم جنگیدم تا تو گریه نکنی فدای سرت آه کشید… من شکستم…

منبع:http://tashohada.ir/fa/paper/00005

ازهمه دوستان التماس دعا دارم

 سلام دوستان 

 دختر دوست بسیارخوبم  هفته آینده راهی اتاق عمل هست 


ازهمه ی شماالتماس دعادارم برای شفای همه مرضای اسلام علی الخصوص این الهه خانم هم دعابفرمایید


http://www.elahe8815.blogfa.com/post-37.aspx

پی نوشت:ازبیمارستان تماس گرفتن گفتن برای دکترکاری پیش آمده امروزعمل الهه جان 

کنسل شده عمل افتادبرای سه شنبه هفته آینده


این دعا را برای بیمار یا مریض بخوانید ان شاء الله شفا یابد ««

در زبده الدعوات روایت کرده است که رسول خدا (ص) به خانه حضرت فاطمه (س) آمد. امام حسن را بیمار یافت و این منظره بر آن حضرت خیلی گران آمد. جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد تعلیم کنم تو را دعایی که با آن فرزندت از ناخوشی خلاص گردد، پس خواند:

اللهم لا اله الا انت العلی العظیم ذو السلطان القدیم و المن العظیم و الوجه الکریم

لا اله الا انت العلی العظیم ولی الکلمات التامات و الدعوات المستجابات خل ما اصبح.

پس حضرت این دعا را خواند و دست خود را بر پیشانی امام حسن (ع) گذاشت و شفا یافت.

»» دعایی که در موقع بیماری باید خوانده شود ««

در جواهر القرآن آمده است هر که بیمار باشد و این دعا را در آن بیماری چهل مرتبه بخواند، به امید خدا شفا پیدا کند.

” لا اله الا انت سبحانک انی کنت من ظالمین “

 

»» سوره مبارکه حشر ««

هرگاه این سوره قرآن کریم را با خلوص بر بیمار بخوانند انشاءالله شفابخش است. در روایتی از نبی مکرم اسلام صلی الله علیه وآله وسلم آمده است: هنگام قرائت سه ایه آخر سوره حشر دست را بر سر بگذارید و آیات را قرائت نمایید که این دستور جبرییل است از جانب خداوند .

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿١﴾ هُوَ الَّذِی أَخْرَجَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتَابِ مِنْ دِیَارِهِمْ لأوَّلِ الْحَشْرِ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ یَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَیْثُ لَمْ یَحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ وَأَیْدِی الْمُؤْمِنِینَ فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الأبْصَارِ ﴿٢﴾ وَلَوْلا أَنْ کَتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ الْجَلاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الآخِرَةِ عَذَابُ النَّارِ ﴿٣﴾ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَمَنْ یُشَاقِّ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ ﴿۴﴾ مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِینَةٍ أَوْ تَرَکْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِیُخْزِیَ الْفَاسِقِینَ ﴿۵﴾ وَمَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَلا رِکَابٍ وَلَکِنَّ اللَّهَ یُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ ﴿۶﴾ مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ کَیْ لا یَکُونَ دُولَةً بَیْنَ الأغْنِیَاءِ مِنْکُمْ وَمَا آتَاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ ﴿٧﴾ لِلْفُقَرَاءِ الْمُهَاجِرِینَ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ یَبْتَغُونَ فَضْلا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَیَنْصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ ﴿٨﴾ وَالَّذِینَ تَبَوَّءُوا الدَّارَ وَالإیمَانَ مِنْ قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ وَلا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَیُؤْثِرُونَ عَلَى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿٩﴾ وَالَّذِینَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلإخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالإیمَانِ وَلا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلا لِلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّکَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ ﴿١٠﴾ أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِینَ نَافَقُوا یَقُولُونَ لإخْوَانِهِمُ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتَابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَکُمْ وَلا نُطِیعُ فِیکُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَإِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّکُمْ وَاللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَکَاذِبُونَ ﴿١١﴾ لَئِنْ أُخْرِجُوا لا یَخْرُجُونَ مَعَهُمْ وَلَئِنْ قُوتِلُوا لا یَنْصُرُونَهُمْ وَلَئِنْ نَصَرُوهُمْ لَیُوَلُّنَّ الأدْبَارَ ثُمَّ لا یُنْصَرُونَ ﴿١٢﴾ لأنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِی صُدُورِهِمْ مِنَ اللَّهِ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَفْقَهُونَ ﴿١٣﴾ لا یُقَاتِلُونَکُمْ جَمِیعًا إِلا فِی قُرًى مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ بَأْسُهُمْ بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِیعًا وَقُلُوبُهُمْ شَتَّى ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا یَعْقِلُونَ ﴿١۴﴾ کَمَثَلِ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَرِیبًا ذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ ﴿١۵﴾ کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلإنْسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ ﴿١۶﴾ فَکَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِی النَّارِ خَالِدَیْنِ فِیهَا وَذَلِکَ جَزَاءُ الظَّالِمِینَ ﴿١٧﴾ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ﴿١٨﴾ وَلا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿١٩﴾ لا یَسْتَوِی أَصْحَابُ النَّارِ وَأَصْحَابُ الْجَنَّةِ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ ﴿٢٠﴾ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَتِلْکَ الأمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ ﴿٢١﴾ هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلَهَ إِلا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ ﴿٢٢﴾ هُوَ اللَّهُ الَّذِی لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ ﴿٢٣﴾ هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الأسْمَاءُ الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿٢۴﴾

دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی

  شهید فایق فلاحی

تقدیم به شهدای شیمیایی… شرمندشونیم…

مریض تخت سیزده، امروز دوباره تب کرد بیچاره سرفه می‌کرد


،با گریه روز و شب ‌کرد لُپاش گل انداخته بود،

بهزور نفس می‌کشید انگار که مرگ و بازم،

جلوی چشماش می‌دید قرص و سرنگ وکپسول،

غذای هر روزش بود هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود

توی اتاق روی تخت،روزا کارش دعا بود ذکر لبای خستش،

فقط خدا خدا بود یه روزمی‌رفت آی سی یو،

یه روز می‌رفت آزمایش دیگه حتی تو هفته،

یه روز نداشت آسایش می‌گفت نیار هی اینجا،

سوزن و سوپ و آمپول بسه دیگه خواهشاً،

سرم،سرنگ و کپسول بسه دیگه پرستار،

من که یه روز می‌میرم یه روز توی این اتاق،

مرگ و بغل می‌گیرم به من می‌گفت دعا کن،

یا خوب بشم یا شهید آخرشم بی‌خبر،

از تو اتاق پر کشید رفت و تازه فهمیدم،کی بود،

چی شد،کجا رفت چه قدر براش سخت گذشت،

یه شب پیش خدا رفت غروب جمعه بود که،

رفتم بهشت‌زهرا (س) پاهام جلوتر از من،

می‌رفت به سمت یک قبر انگار که داشت پر می‌زد،

اصلاً نداشت کمی صبر نوشته بود روی قبر،

علی کیمیایی دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی

 

        

شعری وبلاگ گمنام آشنازحمتش راکشیدن

دیده ام می سوزد از این گازهای شیمیایی
سینه ام پر می کشد با روزهای شیمیایی


یادگاری مانده برتن ، تاول خونین و چرکین
لخته های خون بود از سرفه های شیمیایی


مانده از من در اتاقم ، یک پلاک زخم خورده
دوستان لحظه هایم ، ماسک های شیمیایی


زخم های سینه ی من ، یادگاری بردلم ماند
هم نفس با سرفه هایم، های های شیمیایی


زندگی کردن بدین سان از برایم مثل عشق است
در تعجب مانده ام از کارهای شیمیایی


از غم غربت بگریم ، وز برای دوستانم
زنده ماندم روزها با روزهای شیمیایی


بیش از این ، " گمنام " ماندم، بی نصیب از وصل جانان
کاش بودم آشنا با آشنای شیمیایی


داغ دارد این دل من ، در فراق و هجر یاران
شیشیه ی احساس من شد سینه های شیمیایی

منبع"شکلک های محدثهhttp://tashohada.ir/fa/page/index

ادامه نوشته

زینب همچون بانوی  کربلا

  دوستان عزیزخواهشمندم این پست راتاآخربخوانید داستان نیست واقعیته

آمده بودیم از برادران شهیدت برایمان بگویی اما وقتی به منزل شما وارد شدیم تختی را در گوشه هال دیدیم که از تخت پادشاهی با ارزش‌تر و مردی را بر آن تخت مشاهده کردیم که امیر و پادشاه و فرمانروا بر نفس خود بود.

 

 

 

وقتی از نامت پرسیدیم خود را زینب رضایی معرفی کردی و در پایان دیدارمان

 بر این نامگذاری هزاران بار درود فرستادیم بر پدر و مادر بزرگوارت که چنین با مسمَا تو را زینب نامیده‌اند تا همچون بانوی کربلا سنگ صبور باشی و همانگونه که از کلامت برآمد؛ راضی به رضای الهی.

توفیق رفیق راه شد و سعادت یافتیم با خانم زینب رضایی خواهر شهیدان کرامت و عباس رضایی و جانباز ابراهیم رضایی و همسر جانباز قطع نخاع کرامت باسزه دیداری کوتاه اما پربار داشته‌باشیم.

با مهریه 500 تومان و یک اتاق که موجود نبود به عقد همسرم درآمدم

سال 48 در حالی که من 17 سال و کرامت 18 سال داشت با مهریه 500 تومان و یک اتاق که موجود نبود در شهر محل سکونتمان(بافت) به عقد ازدواج هم درآمدیم و زندگی مشترک را شروع کردیم.
شکلک های محدثه

ادامه نوشته

من عاشقانه خـودم را سپر کتک های او میکنـم | درد و دل هـای یک همسر جانبـاز موجی

   

 

دیگه حساب و کتاب از دستم در رفته

نمیدونم چند ساله جنگ تموم شده ،چند ساله من روز خوش توی زندگیم ندیدم

آخرین باری که میرفت جبهه موقع خداحافظی بهم گفت : معصومه جان دعا کن یا شهید بشم یا صحیح و سالم برگردم و به مملکتم خدمت کنم ،از شرمندگی توهم در بیام ،دلم نمیخواد بقیه عمرت هم مجبور بشی از من مراقبت کنی

بغض توی گلوم شکست و در حالی که با چادرنمازم اشکام رو پاک میکردم گفتم :تو رو به خدا محمد این حرفا رو نزن ،ایشاالله که صحیح و سلامت برمیگردی و خودم تا آخر عمر نوکریت رو میکنم

حالا سالهاست از اون حرفای عاشقانه داره میگذره

هنوزم سر حرفم هستم و دارم نوکریش رو میکنم ،آخه عاشقشم !

اونم هنوز عاشقمه

ولی …..

گاهی همه چیز از یادش میره ،دست خودش نیست ،موج میگیردش ،اینجور موقعها دیگه هیچی جلودارش نیست ،هر چی سر راهش باشه داغون میشه ،حتی من !

وقتی حالش خیلی بدمیشه ،وسایل رو به طرف من و بچه ها پرت میکنه ،من سریع بچه ها رو توی یه اتاق دیگه میبرم ،قرصهاشو میارم و به زور دستش رو میگیرم تا به خودش آسیب نرسونه ،اونم برای اینکه دستش رو ول کنه شروع به کتک زدن من میکنه و هر چی دستش باشه توی سر و صورتم میزنه

من فقط اشک میریزم و نگاش میکنم

نه از اینکه منو میزنه

از اینکه میبینم حالش چقدر بده و نمیتونم هیچ کاری براش بکنم

چند دقیقه ای به همین منوال میگذره

کم کم آروم میشه و بعدش تازه اول گریه هامونه

سرش رو روی شونه ام میذاره و باگریه ازم معذرت میخواد

منم فقط اشک میریزم و عاشقانه سرش رو نوازش میکنم

آخه

هنوزم دوستش دارم

 

منبع"http://janbazweb.ir/?p=458

خاطرات جالب وشنیدنی ازشهدا

شهید مهدی زین الدین:

هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها شمارا نزد اباعبدالله یاد میکنند

 

شهدا

از این همه برگ بید باید ترسید

از مردم نا امید، باید ترسید

با ترس مخالفم، ولیكن امروز

از كوچه بی شهید باید ترسید

مطلب زیر بخشی از یادداشت‌های شهید «علی تجلایی» از فرماندهان نیروهای محصور در شهر عاشقان شهادت "سوسنگرد" است

«ناراحتی برادران از دیر رسیدن نیروهای کمکی بود نه از این که به فیض شهادت نائل خواهند آمد، با این حال چون پیشوایشان حسین (ع) در سنگرهای سوسنگرد غریب مانده بودند و غریبانه می‌جنگیدند.

 واقعاً مثل حسین (ع) در دل خود با خدای خود سخن می‌گفتند، آیا کسی هست ما را یاری دهد؟ چیزی که ما را ناراحت می‌کرد از دست دادن یارانمان بود، بهترین دوستانمان، بهترین برادرانمان در خون می‌غلتیدند...شکلک های محدثه

ادامه نوشته

شهیدپلارک

    شهید احمد پلارک، متولد 1344 و اصالتاً تبریزی و فرمانده آ ر پی جی زنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود که سال 66 در عملیات کربلای 8،شلمچه، به شهادت رسید.


متن زیر، دستنوشته شهید پلارک است که در پایین آن، تصویر قبر ایشان نیز گذارده شده است.

روحمان با یادش شاد




بسم ا... الرحمن الرحیم

ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کرد، ما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارالله، ای چراغ هدایت و کشتی نجات، ای رهبر آزادگان، ای آموزگار شهادت بر حران، ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت، ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید. (یا حسین دخیلم) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم، به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان بر روی مادر شیعیان زده، برای انتقام آن بازوی ورم کرده، میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم. سخت است شنیدن این مصیبت ها. خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت به کار ببندیم. خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما. خدایا توفیق شناخت خودت آن طور که شهدا شناختند به ما عطا فرما و شهدا را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما.

خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم، جز معصیت چیزی ندارم و ... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی، به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را برمی داشتی، می دانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند، هیچ بلکه از من فرار می کردند، حتی پدر و مادرم. خدایا به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانی که مانع از رسیدن بنده به تو می شود. الهی العفو...

بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید «امام دوستت دارم و التماس دعا دارم» که می دانم بر سر قبرم می آید.

ظهر عاشورا 24 /6/ 1365
سید احمد پلارک


تصویر مزار شهید پلارک

شکلک های محدثه

ادامه نوشته

حاجی دیگر نمیخندی …! چه شده آن لبخندهای دائمت؟؟

بسم رب المخلصین

قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟

                                   
 

حاجی دیگر نمیخندی …! چه شده آن لبخندهای دائمت؟؟

 

حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود …سرت را بالا بگیر…

به چه می اندیشی؟

 

  

از چه دلگیری؟ …

شکلک های محدثه

ادامه نوشته