کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

حیوان ناطق

انسان...

چه واژه ی غریبیست در این زمانه...

در منطق انسان یعنی حیوان ناطق...

جنس +فصل

یعنی ناطق بودن فصل انسان است که او را از دیگر حیوانات

متمایز می کند...

نطقی که هم می تواند دودمان آدمی را بر باد دهد وخانمانی

را بر اندازد هم می توانداو را به عرش ببرد و به کمال برساند ...

کمال...

همان هدفی که خدا از آفرینش انسان داشت...

به کمال برسد و خلیفة الله شود ...

اما بعضی از ما مثلا انسانها ،فصل را رها کرده ایم و جنس را چسبیده ایم...

از انسانیت با سرعت تمام به حیوانیت در حرکتیم...

موجودیتمان را چه آسان به عدم می فروشیم...

آخر، به کجا چنین شتابان...

 

بازگشت...

می خواهم صدایم را بر شانه های باد بگذارم و خود

...

با فریاد سکوتم،بانگ برآورم ...

که ای...

"مَن "...

به کدامین نا کجا آباد می روی؟

از چه رو نشسته و غفلت نموده ای!؟

آیا نمی شنوی صدایی که تو را می خواند...

"ان الانسانَ لفی خسر"

چگونه آرامی و دم نمی زنی از این خسران!؟

به کجا می روی و" مَنم مَنم" را در بلندگوی فریاد ...

به صدا در می آوری؟

دلت را به چه خوش نموده ای ؟

به غروری که شیطان در درونت نهاده؟

یا به صحرایی که ابلیس آن را با سراب زینت کرده؟

دور کن از خود این همه تزویر را

که تو را دور می کند از رحمت خدا

باد صدایم را به من می رساندوسکوت...

هم چنان فریاد می زند...

به خود می آیم...

صدایم دیگر موجی ندارد...

می خواهم بنشینم وسر بر زمینی بگذارم ...

که از خاکش...این

"مَن"...

سرشته شده...

پاهایم سست می شود،بر زمین می افتم...

سر به سجده می گذارم...

وتوبه را در آغوش می کشم...

دلم را بارانی می کنم و چشمانم را خاموش...

تا نبینم صورتم را...

که شَرم...

سیلی محکمی به آن می زند ...و سرخیش را... برایم ...

به یاد گار می گذارد...