کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

بین الحرمین(۱)

عید ۱۳۸۹ بود که به همراه خانواده همسرم به نجف اشرف و کربلای معلی مشرف شدیم... 

البته برای بار دوم این سعادت نصیب بنده حقیر شده بود... 

آخرین شبی که در کربلا بودیم مصادف شده بود با شب جمعه... 

اعلام کردند که دعای کمیل توسط یکی از مداحان خوب کشور در حرم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برگزار می شود... 

با همسرم هماهنگ کردم که من بعد از نماز مغرب و عشا که در حرم امام حسین (علیه السلام) برگزار می شد دیگر به هتل برنمی گردم و همانجا مشغول نماز و زیارت می شوم تا ساعت ۹... 

قرارمان هم در زیر یکی از تیره برقهای بین الحرمین بود... 

آن شب حرم بسیار شلوغ بود به گونه ای که بنده با این هواااااااااااااااااااا قد و هیکلgirl_cray.gif در زیر دست و پا در حال خفه شدن بودم... 

در همان حین گویا کارت هتل از گردنم باز شد و بر زمین افتاد و من متوجه نشدم... 

خلاصه بعد از کلی لگد مالی شدن از دست آن جمعیت کثیر جان سالم به در برده سر از داخل صحن مطهر امام حسین (ع) در آوردم... 

نماز را که نتوانستم به جماعت بخوانم ولی داخل صحن یکی از خانمهای محترمه و عزیز جایش را برای لحظاتی به من داد تا نمازم را به جا بیاورم...خلاصه بعد از زیارت و اشک و آه داخل حیاط حرم شدم و جایی دنج پیدا کرده و در آن مکان ساکن شدم... 

مشغول خواندن قرآن بودم که چند زن عرب خود را به کنارم رساندند و داستان زندگی و رنج و مصیبتی را که با آن دست و پنجه نرم میکردند تعریف نمودند... 

من هم دل رحممممممممممممممم... 

دست مبارک را درون کیف کرده و اصلا ندیدم چه مقدار پول به آنها دادم ولی همه اش ۲۰۰۰ تومانی بود(محض ریا)... 

خلاصه که بعد از کلی ذوق کردن که به این بندگان خدا کمکی کردم یک زن عرب دیگر آمد و کلی آه و ناله کرد... 

احتمالا روی پیشانیم نوشته بود( محل گرفتن نذورات و هدایا) 

خلاصه که ما دوباره دل رحم شده و هر چه در چنته داشتیم اعم از غذا و خوراکی و کمی هم پول به آن بنده خدا دادیم و خود حیران و ویران از این جماعت ناگزیر شدیم به خواندن دعای وداع و ۲ رکعت نماز و یک زیارت دیگر و خارج شدن از صحن مطهر... 

ساعت ۸ بود و یک ساعت به قرار مانده... 

با خود گفتم اگر به حرم حضرت عباس بروم که همسر جان به دنبالم می گردد...اگر هم همین جا بمانم که این عربها مرا قورت می دهند...تصمیم گرفتم به هتل برگردم و با همسر جان به حرم تشریف بیاورم... 

هتل ما بسیار دور بود و در جایی شبیه روستا قرار داشت که بسیار برای یک زن خطرناک بود تنها بخواهد به آن هتل برود آن هم در شب... اما برای رفتن به هتل از ماشین استفاده می کردیم که تا ۱۰ شب در رفت و آمد بین هتل و حرم بود...خیالم از این بابت راحت بود که ماشین هست... 

خلاصه با ماشین به هتل رفتم و همسر جان را مشغول خوردن شام دیدم...کلی ذوق مرگ شدم قلبولی همسری کلی مرا دعوا نمود که چرا تنها به هتل برگشته ام...  

و همین جوووووووور مرا دعوا نموووووووووود ...من هم سر به زیرفقط برایش زبان ریختم و عذر خواهی کردم... 

شام را خوردیم و به سمت حرم حرکت کردیم... 

 

 عینک

و این ماجرا ادامه دارد... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد