کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

احساس...

اگر بگویم احساسم چیست ،می گویید پوچ است... 

اگر بگویم دلم بقیع میخواهد،میگویید دور است... 

شاید کمی قبل تر می گفتم :آخر به کدامین گناه... 

الان که بزرگتر شدم ،می فهمم گناه لازم  نیست... 

حال می گویم به کدامین حکمتت... 

به کدامین مصلحتت... 

کوله بار سفرم را که دیده بودی!!!

چگونه دلت آمد بازش کنی؟؟؟

چگونه اشکهای بی وقفه ام را که باران باران بر گونه ام می ریخت ندیدی؟؟؟!!!

چگونه مرا به حکمت و مصلحتت روانه کردی !!!

می دانی که اینها حرفهای دلم نیست... 

می دانی که شکوه ای ندارم... 

می دانی که همیشه با حکمتهایت روزگار گذرانده ام...

اما اگر نگویم میمیرم... 

من می گویم ،تو نشنیده بگیر... 

خواهش میکنم...

نظرات 2 + ارسال نظر
سیتاک جمعه 2 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ http://sitaak.blogsky.com/

سلام
آثارتان بخصوص این دل نگاره بسیار با احساس و قوی نوشته شده ... هر جا که انسان خودش باشد و نخواهد بزور چیزی بنویسد ... به دل خواهد نشست و نوشته های شما
بسیار دل نشینند .
ممنون از لطف کلام شما
رستگار و پیروز باشید.

علیک سلام...
ممنون از لطفی که نسبت به بنده حقیر دارید...
شما بسیار محبت دارید...
حق یارتان...

میشه شفاعتم کنی پسرخاله یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:51 ب.ظ http://shefaaat.blogfa.com/

عزیزموضوع چی بودکجامیخواستی بری بقیع؟

آره گلم...
ولی خیال میکردم طلبیده...
مثل اینکه لایق نبودم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد