وقتی علائم بارداری در زن داداشم نمایان شد قرار شد روز بعدش با هم بریم آزمایشگاه
و زنداداشم تست بارداری بده...
قبلش از این تستهایی که از داروخونه میخرن گرفته بودیم و جواب مثبت بود ...
من و مامانم از خوشحالی داشتیم ذوق مرگ می شدیم...(مدیونید فکر کنید ندید بدید بودیم)
آخه داداشم تک پسره و همچنین خودم تک دخترم...
با این اوصاف یعنی ما دوتا فقط همدیگرو داریم...
پس خوشحالیمون صد چندان باید باشه دیگه...
از اونجایی که زنداداشم هنوز تست ازمایشگاه نداده بود قرار شد به کسی چیزی نگیم
تا مطمئن بشیم...
همسرم رفته بود ماموریت و من هم پیش مامانم بودم...
هانیه و امیر محمد خیلی با زندایشون جورن و دوسش دارن(از بس مهربونه) به خودم رفته
بالشت پرت می کردن و روی سرو کولش می پریدن...من و مامانم با هر پرتاب می پریدیم جلو
زنداداشم...همشم به اون دوتا وروجک می گفتیم مواظب باشید...پرت نکنید...کو گوش شنوا...
هانیه شک کرده بود ...اومد جلو من ایستاد گفت :مامان مشکوک میزنید...خبریه؟
گفتم شاید...هنوز معلوم نیست...
گفت:نه یه چیزی شده...شما دوتا(من و مامانم) خیلی مشکوک میزنید...
من
هانیه شاید زندایی بار دار باشه...
هانیه:نه باید بگید چی شده...خیلی مشکوک میزنید...
من
هانیه زندایی بارداره...
هانیه:آخرش من می فهمم شما چرا این همه مشکوک میزنین...
من