کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

کِلک های جیران

الهی...شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان...

سفرنامه عتبات (۲)

 سه شنبه ۲۹ اسفند۱۳۹۱ 

 

برای نماز صبح به همراه همسرم راهی حرم شدیم...راه طولانی...خستگی سفر...همه دست در دست هم داده بود تا نتوانم سریع تر راه بروم...بنده خدا همسرم هم همپای من می آمد...خیابانها بسیار خلوت بود...هرچه به حرم نزدیک می شدیم جمعیت بیشتر می شد...قسمت آقایان خلوت بود و همسرم سریع وارد صحن شد...ولی قسمت خانمها بسیار شلوغ بود...نیم ساعتی در صف بودم تا وارد صحن شدم...نماز جماعت تمام شده َبود...گریه ام گرفت که چرا نتوانستم در نماز جماعت شرکت کنم...نمازم را خواندم و داخل حرم رفتم...آنقدر خوابم می آمد که می توانستم ایستاده بخوابم...مانند آدمی بودم که به او داروی بیهوشی زده اند و در حال بیهوش شدن است...خودم را به گوشه ای رساندم و مشغول خواندن قرآن شدم...ولی هر کاری می کردم نمی توانستم چشمهایم را باز نگه دارم...ساعت ۶ صبح بود و با همسرم ۶ونیم قرار داشتیم ...دیگر نمی توانستم بنشینم...برای لحظات کوتاهی خوابم برد...با خود گفتم اگر بنشینم حتما به خواب عمیقی فرو خواهم رفت...به همین دلیل از حرم بیرون آمدم و در صحن منتظر همسرم شدم...باد خنکی می وزید و همین باعث شد که تا آمدن همسرم نخوابم...بالاخره همسرم آمد و به سمت هتل حرکت کردیم...نصف راه که خواب بودم...وقتی به هتل رسیدیم صبحانه را میل نموده و سریع خود را به تختم رساندم و به خواب عمیقی فرو رفتم...ساعت ۹ همسر و پدر شوهرم به وادی السلام رفتند...ولی من نتوانستم پا آنها بروم...چرا که حنانه و امیر محمد خواب بودند...۱۱ بود که من و بچه ها راهی حرم شدیم...مادر شوهرم به علت مصرف دارو صبح نتوانسته بود به حرم بیاید...به همین علت ۹ صبح به حرم رفته بود...به حرم که رسیدیم هر چه گشتم نتوانستم همسرم را پیدا کنم و امیر را به او بدهم...به همین علت از چند جوانی که با هم به حرم آمده بودند و منتظر نماز جماعت  خواستم که امیر پیششان باشد و نمازش را بخواند تا بعد از نماز به دنبالش بروم...نماز  را به جماعت خواندیم ...به دنبال امیر که رفتم دیدم مثل همیشه با آن شیرین زبانیهایش باعث شده در آن مدت کوتاه با آنها دوست شود...نمیدانید چه خداحافظی ای با امیر کردند ...گویی سالهاست او را می شناختند...خلاصه که در محل قرار حاضر شدیم و به هتل باز گشتیم...ساعت ۲ قرار بود به مسجد کوفه برویم...همه آماده شدیم و در لابی هتل منتظر...انتظار بود و انتظار...خبری از ماشین نبود...همه کلافه شده بودند...ساعت ۴ شد اما ماشین نیامد...ما هم که در این سفر شانس از سرو کولمان بالا می رفت...مدیر کاروان می گفت ماشین نداشتند برای ما بفرستند...جلوی این ون ها را هم می گرفتند قبول نمی کردند ما را به مسجد ببرند...خلاصه که به اتاقهایمان برگشتیم و بساط چای را آماده کردیم...ساعت ۴ونیم بالاخره یک ماشین آن هم از این مینی بوسها پیدا شد و با هر سختی که بود ۳۵ نفر انسان شریف خود را در آن جای داده و راهی  مسجد شدیم...نیم ساعتی راه بود...ابتدا نزد میثم تمار رفته عرض ادب نموده و سپس به سمت مسجد کوفه رفتیم...اصلا تصور نمی کردم امیر با آن همه شیطنت اعمالش را انجام دهد...بچه های هم سن و سال امیر هم بودند اما دریغ از دو رکعت نماز ...اما خدا را شکر حنانه و امیر تمام اعمالشان را با ما انجام دادند و این خود جای شکر بسیار داشت...نصف اعمال را که انجام دادیم اذان را گفتند...خلاصه که در صف نماز جماعت در مسجد کوفه حاضر شدیم...حال عجیبی بود ...نمی دانم چرا حالم انقدر دگرگون شده بود...اشک امانم نمی داد...این شعر را دائم زمزمه می کردم و اشک می ریختم...(کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی تا آخر)نمی دانم چرا و چه چیز باعث شده بود که من اینگونه شوم...حنانه با تعجب نگاه می کرد ...هر چه بود حال خوبی بود...بعد از نماز ادامه اعمال را انجام دادیم...ساعت ۹ شب اعمالمان تمام شد...ولی خانه حضرت علی را بسته بودند ...ما که قبلا رفته بودیم...ولی آنهایی که نرفته بودند بسیار ناراحت شدند از جمله حنانه و امیر که خیلی هم گریه کردند...خلاصه قسمت اینگونه بود...مدیر کاروان اعلام کرد که ۷ صبح به مسجد سهله خواهیم رفت تا برای ساعت تحویل در حرم باشیم...به هتل بازگشتیم و در انتظار روزی نو و شروعی دوباره در نجف...و لحظه شماری برای ساعت تحویل سال ۱۳۹۲ ... 

 

ادامه دارد... 

سفرنامه عتبات(۱)

دوشنبه ۲۸/۱۲/۹۱ 

 

روز بسیار پر استرسی بود...اضطراب و دلهره همه وجودمان را فرا گرفته بود...با اینکه تجربه اول نبود ولی باز هم اضطراب خودش را داشت...ساعت ۶ صبح از قصر شیرین به طرف مرز حرکت کردیم ...حدوا یک ربع فاصله بود...وارد سالن انتظار شدیم و وسایلمان را تحویل دادیم...به ترتیب در صف ایستادیم تا گذرنامه هایمان مهر خروج از کشور بخورد...بیشتر افراد کاروان جوان بودند...یک خانم مسن به همراه فرزند و نوه هایش به این سفر نورانی آمده بود...چهره ی دلنشین و آرامبخشی داشت...وقتی که می خواست به سمت صف بیاید متاسفانه پایش سر خورد و به شدت بر زمین افتاد ...در یک لحظه صدای کوبیده شدنش در فضا پیچید...همه به سمتش دویدیم...صدای ضربه به حدی بود که همه ترسیده بودیم...ولی امام حسین خودش نگهدارش بود...متاسفانه تمام صورتش خونی شده بود...از دهانش خون می آمد ...بعد از چند دقیقه در صورتش خون مردگی و کبودی ظاهر شد...ولی باز هم خدا را شکر به خیر گذشت...خلاصه که از صفهای طولانی گذشتیم و در گذرنامه هایمان مهر خروج از کشور جا خوش کرد ...بیشتر از همه حنانه(با نام وبلاگیه هانیه) و امیر محمد ذوق و شوق  داشتندوبرای این سفر لحظه شماری می کردند...تا ساعت ۹ از مرز ایران وارد مرز عراق شدیم...آنجا هم معطلی زیاد داشت...دوباره انتظار برای ورود به خاک عراق...زمان به کندی می گذشت...ساعت ۱۱ بود که نوبت به کاروان ما رسید...به ترتیب گذرنامه ها را نشان می دادند و بعد از گرفتن اثر انگشت مهر می زدند...نوبت به پدر شوهرم رسید...یک جوان عراقی که اصلا به قیافه اش نمی آمد اهل شوخی باشد گذرنامه را گرفت...با جدیت تمام به پدرشوهرم گفت همراهت کجاست؟...پدر شوهرم به مادرشوهرم اشاره کرد و گفت این همسرم است...جوان گفت ...این یک همراه دومی کجاست؟...پدر شوهرم متعجب از این حرف گفت همراه دیگری ندارم...جوان گفت همسر دومت به نام فاطمه کجاست...پدرشوهر که رنگش پریده بود با حالت سردرگمی و استرس جواب داد همسر دوم کجا بود همین یک همسر را دارم...مادرشوهرم فقط نگاه می کرد ...انگار شوکه شده بود...من و همسرم فقط می خندیدیم و می گفتیم بابا دیگه دستت رو شد...پدر شوهر می گفت شما هم وقت گیر آورذید...بعد مدیر کاروان را صدا زد...مدیر که آمد جوان شروع به خندیدن کرد...پدرشوهر بیچاره هم که رنگش مثل انار شده بود گذرنامه را گرفت و به سمت اتوبوس رفت...خلاصه که همین قضیه باعث شد تا ما سوژه خنده خوبی تا آخر سفر بلکه هر وقت دور هم باشیم داشته باشیم...کلی سربه سر پدر شوهر می گذاریم... 

ساعت ۳۰/۱۱ سوار اتوبوس عراق شدیم و حرکت کردیم به طرف نجف...البته اتوبوس که چه عرض کنم ...یک عدد لگن بگویم بهتر است...نمیدانم از شانس ما بود یا هر چیز دیگر...اتوبوسهای عراق پیشرفت کرده بود و همه اسکانیا بود...ولی از شانس ما یک عدد لگنش نصیبمان شد...همسرم می گفت از بس گفتی که ما از این شانسها نداریم ماشین خوب به ما بدهند ...می گفت سقت سیاه که نفوس بد زدی...یعنی اتوبوس به حدی کثیف بود که روی صندلیهایش هم نمی توانستی بنشینی ...حالت تهوع می گرفتی...همه خاک و کثافت بود...بعد از کمی حرکت در یک ایستگاه مدیر کاروان پیاده شد و ناهاری را که در بسته بندی بود دریافت و توزیع کرد...مگر میشد در آنجا غذا خورد؟!هنوز یک ساعت از حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد...هر کاری کردند نتوانستند درستش کنند...همه را پیاده کردند ...ساعت ۳۰/۱۲ بود ...جز چند دکل که عراقی ها بودند بقیه بیابان بود و کوه...ماشینهایی که ما را اسکورت می کردند هم ایستادند...حق هیچگونه تصویر برداری هم نداشتیم...در آن آفتاب سوزان مجبور شدیم در گوشه ای از زمین بنشینیم تا ببینیم تقدیر برای ما چگونه رقم می خورد...با هر جایی تماس می گرفتند اتوبوس نداشت...جلوی هر اتوبوسی که خالی بود می گرفتند ولی راننده اش می گفت خودم باید بروم مرز و زوار ایرانی را سوار کنم...ساعت حدوا ۳۰/۲ بود که بالاخره یک اتوبوس تمیز برایمان فرستادند...نسبت به اتوبوس قبلی عالی بود...خدا را شکر حرکت کردیم...در اولین محلی که می شد ایستاد برای خواندن نماز پیاده شدیم...یک مکانی برای زائرین بود که نمازخانه و سرویس بهداشتی داشت...سریع نمازمان را خواندیم و راهی نجف شدیم...ساعت ۸ شب به نجف رسیدیم...هتل آنقدر از حرم دور بود که آه از نهاد همه برآورد...نیم ساعت تا حرم پیاده روی داشت...خیابان هم یک طرفه بود و حرم در جهت مخالف خیابان بود...یعنی هیچ چاره ای نداشتیم جز اینکه پیاده برویم...هتل ما در کنار بازار روز عربها بود...هر چقدر از کثیفیش بگویم کم گفته ام(منظورم بازار بود...وگرنه هتلش خیلی خوب و تمیز بود)...تنها چیزی که باعث می شد تحمل کنیم وجود با برکت مولا و سرورمان امیرالمومنین علی علیه السلام بود...تا ۱۵/۸ دقیقه کلیدها را تحویل گرفتیم و وسایل را در اتاق گذاشتیم و سریع برای صرف شام به رستوران هتل رفتیم...مدیر گفت ساعت ۹ همه در لابی هتل باشید تا به حرم برویم...سریع شام را خوردیم و به اتاقهایمان رفتیم و لباسها را عوض کردیم و به لابی هتل آمدیم و حرکت... 

کم کم به حرم نزدیک می شدیم...حال و هوای خاصی داشتیم...هیجان...ذوق...نمی دانم چگونه وصف کنم...حنانه و امیر محمد که از خوشحالی اشک در چشمهایشان جمع شده بود...البته همه اینگونه بودیم...مداح کاروان نوحه سرایی می کرد و حال همه را دگرگون کرده بود...از باب السلام وارد صحن شدیم...نماز مغرب و عشا را در صحن خواندیم و بعد زیارت امیرالمومنین...سپس راهی حرم شدیم...تا ساعت ۱۱ وقت داشتیم زیارت کنیم...حنانه با من بود و امیر با پدرش...حرم شلوغ بود...هر جور بود خودمان را  نزدیک ضریح رساندیم...حنانه دلش می خواست دستش به ضریح برسد ولی من می گفتم خفه می شوی از دور سلام بده...ولی قبول نمی کرد...می گفت همان امامی که مرا دعوت کرده خودش هم کمکم می کند تا دستم به ضریح برسد...شاید بگویید اغراق می کنم یا تصورم چنین بوده ولی باور کنید پیش رویمان چنان خالی شد که هر دو به راحتی به ضریح رسیدیم و آن را در آغوش گرفتیم...اشک از چشمانم می امد و به حال حنانه غبطه می خوردم...اینقدر این بچه ایمانش قوی بود و من سست ایمان بودم...حسابی زیارت کردیم و سپس نماز زیارت خواندیم...دلمان نمی خواست از کنار ضریح تکان بخوریم...ولی بالاجبار باید برمی گشتیم...به یاد همه شما دوستان بودم و تک تک شمایی که می شناختم دعا کردم و دعا گوی آنهایی هم که نمی شناختم بودم...نماز زیارت را به نیت همه شما دوستان خواندم...اگر ثوابی بوده باشد همه شما هم در آن شریک شده اید انشاالله... 

 

ادامه دارد... 

سال نو مبارررررررررررررررک

سلام و هزار تا سلام به شما دوستای خوبم... 

سال نو مبارک ... امیدوارم سال خوبی داشته باشید... 

ما امروز رسیدیم از عتبات... 

خیلی به یادتون بودم و دعاتون کردم... 

به جا همتون نماز خوندم و خلاصه حسابی نائب الزیارتون بودم... 

امیدوارم قسمت همتون بشه... 

سر فرصت میام و حسابی تعریف می کنم... 

کلی حرف دارم براتون... 

فعلا... 

یا حق...