نمی دانم مادر سنگ دلی هستم ...یا صبرم زیاد شده...
امروز که به خانه آمدم اوضاع را مشکوک دیدم...مادرم به سمتم آمد و گفت:
امیر محمد روی سرامیک سر خورد و سرش شکست...
من شوکه شده بودم...با ترس به سمت پذیرایی رفتم...
امیر را دیدم که روی مبل دراز کشیده و سرش باند پیچی شده...
چند لحظه نگاهش کردم...بعد در آغوش گرفتمش...
همسرم گفت :امروز در مدرسه سرش شکسته...
5 بخیه خورده است...
بنده که برای هر چیز کوچکی اشکهایم جاری می شود...اصلا گریه نکردم...
امیر را بوسیدم...
گفتم:خدایا شکرت که اتفاق بدتری برایش نیفتاده...
خدایا شکرت...
شکر...
سلام
سپاسگزار پروردگاری هستم که قبل از کربت به انسان قدرت می دهد ...
تا تحمل ناگواریها برایش آسان باشد .
ماه صفر ماه سنگینی است . با صدقه ی بیشتر و ذکر یا شدید القوی ... این ماه را گذراند .
برای شما و خانواده ی گرامیتان صبر وسلامت آرزومندم .
پیروز و پایدار باشید.
سلام و درود بر شما بزرگوار...
ممنون از شما...
خدا رحم کرد...بس که این بچه شیطان است...
برای شما و خانواده محترمتان آرزوی سلامتی و تندرستی دارم...
پایدار باشید...